فرض کن آتش به فرمان پرِ پروانه باشد پاسبان ها می فروش و پادگان می خانه باشد فرض کن از اه ما آتش به ریش ظالم افتد عصر او پایان بگیرد قصر او ویرانه باشد روزگاری ارمانی راتصور کن که در ان عهدها محکم بماندقول ها مردانه باشد شربت مصموم خوردن بهتر از لب تشنه مردن نوش جان کن گرچه شاید زهر در پیمانه باشد سالها درگوش مردم قصه موعود خواندند منکه باور کردم اما وای اگر افسانه باشد....
«میخواستم پناهگاه همیشه استوار تو باشم تا هرگز احساس بیپناهی نکنی. چرا که به تجربه دریافته بودم بیپناهی، چه اندوه عمیق و جانکاهی با خود به همراه دارد...»
من شیفته خیره شدن به آسمان پس از غروبام؛ غرق شدن در موسیقیهای آرام؛ نشستن در تاریکی محض. تمام چیزهایی که مردم آنها را افسردهکننده میدانند؛ اما پیوند من را با آرامش نهفته در اعماق درونم دوباره برقرار میسازند.
آیدای نازنین من! تو از پاكی و معصومیت به بچهای میمانی كه درست در میان گریه، اگر كسی با انگشتان دستش سایهی موشی روی دیوار بسازد، همچنان كه هنوز اشكها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود. تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی
همهی چیزها بوی خاکستر میدهد. خاکسترهایی از خاطرههای من به جا مانده است. میدانی من تکههای بیشمار در جاهای مختلف گذشتهام. تکههایی که حالا خاکستر شده. در هرجایی من عاشق بودهام. در هر جایی حالا خاکستر عشقهای من هست.