#آبان_243
نوید پنج ساله ای را می دیدم که با کت و شلوار خوش برش و کوچک, تور لباس عروس مادرش را به مشت گرفته بود. از همان زمان قربانی بود. پوزخندی به وحشتم زد و تمام چیزهایی که توی داشبرد گذاشته بودم را بازهم روی پاهایم ریخت. اعم از پاکت سیگار کیف پول فندک و حالا جعبه دستمال کاغذی یک بسته بیسکوییت و البته ریموت درب حیاط که به دنبالش بود..اما آنقدر نا به سامان و مشوش بود که
اصلا آن را ندید.
_ازبچگی هرچیز خوبی بود مال اون بود. همه چی داشت, بابا، مامان، خواهر. شانس خوب پيشوني بلند!
ریموت را به مشت گرفتم و کاملا نامحسوس دست گره کرده ام را کنار کشیدم. خسته و کلافه از گشتن چند فحش آبدار حواله داد به زمین و زمان و کمر راست کرد و نشست. نگاهش روی صورتم چرخید و دوباره به چشمانم رسید.
_ الانم تو...تو هم که آدم خوبه داستانی داری میرسی به اون. چرا؟
چرایش آهسته شد، پر غم.
_تو منو به این روز دچار کردی. اصلا میدونی دچار یعنی چی؟!
اشکم بی هوا چکید و دستم را جلوی دهانم گرفتم, دُچار. چطور ممکن بود؟ چطور ممکن بود در یک بازه ی زمانی هردو بخواهید که این کلمه را برایتان معنی کنم؟
_ یعنی مصیبت یعنی درد و مرض،
یعنی من .
و به راستی که یک واژه چه معانی متفاوتی میتوانست داشته باشد...
تیز نگاهم کرد.
_بده ش من! برق از سرم پرید.
_چیو؟
همراه با لبخند تمسخر آمیزی چشمانش را باریک کرد .
_همونی که سوسکی برش داشتی فکر کردی نمیفهمم.
دستانم بدجوری میلرزید و احساس میکردم هر لحظه بیهوش خواهم شد.
_ دیدی؟ همه همینطوری باهام رفتار میکنن. هر غلطی میکنن چون به روشون نمیارم خیال میکنن نمیبینم.
گونه ام را نوازش کرد و از شدت گریه چانه ام شروع کرد به لرزیدن..و یادم نرفته که او از گریه هایم بیزار است.
_البته تو فرق داشتی. تو با این چشمای بد مصبت! بد دورم زدی. اصلا فکرشو نمیکردم غلط زیادی بلد باشی!
خیره خیره نگاهم میکرد و با تهدید سر تکان داد .
_غرورم و شکستی آبان. یه کاری میکنم باهات که دنبالم بدویی مجبور شی
منو بخوای.
صدایش را بالا برد .
_بده ش به من.
_ نمیدم.
گریه ام از اراده ام خارج بود اما هنوز سرپا بودم,
_دوستم داری؟!
حالت نگاهش تغییر کرد انتظارش را نداشت. انتظارش را نداشت که بی پرده این سوال را بپرسم...
_پرسیدم دوستم داری؟
همانطور بی حرکت نگاهم میکرد اویی که هميشه جوابی در آستین داشت حالا غافلگیر شده بود. دهانش را باز کرد اما نگذاشتم حرفی بزند. گفتم:
_خیلی خوبه. خیلی خوبه که بلد نیستی دروغ بگی.
از میان لبهایش صدای ضعیفی
بیرون زد .
_دارم .
سرم را چپ و راست کردم شوری اشک ها به دهانم رسیده بود.
_ نه. تو منو اذیت میکنی چون از یارا متنفری. متنفری چون چیزایی که تو نداشتی اون داشت! چیزیه که خودت گفتی اخم هایش گره خورد منتظر بودم پوزخند مسخره اش را به رویم بزند و بگوید. زبان باز کرده ای اما برایم مهم نبود واقعا خسته بودم از دستش. کبک بودن و سر به زیر برف کردن تا کی؟
_ تا قبل از اینکه اسم یارا بیاد وسط آدم بودی. با هم تنها شدیم نه یه بار، نه دوبار..ولی از این حرفا نداشتیم تهدید نداشتیم. از دوست دخترات برام میگفتی یادته؟! شرط میبندم اگر هرکسی به غیر از یارا بود وضع خیلی فرق میکرد. مگه نه؟
از غصه آهی کشیدم.
_ما همه زخم خورده گذشته ی این خانواده ایم. مامانت، هما، تو. من.
نگاهش سخت بود و سنگین.
_بابای مامانت و عموش, دو تا بابا بزرگت... خیلی وقته که مٌردن ولی از اونا متنفر باش. هما نشو! تبر عقده ها تو نگیر به جون من بی گناه. این تبر و بزن وسط این دومینو! قطعش کن. نذار به بعدی برسه.
صدایم از خشم و ناراحتی لرزان
شده بود.
_بعدی ميشه بچه من, بچه تو. باید خودتو درمان کنی. میخوای بچه تم یکی باشه عین خودت؟ تو ناز و نعمت ولی
پر از عقده؟!
_ببند دهنتو.
_دهنم و ببندم که تو باز کنی؟!
و مثل اینکه حرفم برایش گران تمام شده بود. گفته بودم برو خودت را درمان کن حتی او را با هما مقایسه کردم. باید میگفتم. باید میگفتم تا بشنود. از منی که روزگاری قبولم داشت و معتقد بود هم دردیم. و تمام اینها درحالی بود که اشکهایم گلوله گلوله پایین میریخت. صدایم بغض آلود بود و گرفته ولی با حق به جانبی حرفم را میزدم. لحن معترض و محکمم با اشکهایی که رودخانه شده بود کاملا در تضاد بود.
_کی قراره به خودت بیای؟ تو اصلا فکرم میکنی يا اینا عقل تو زایل کرده؟ و همزمان پاکت سیگار بار زده اش را از پنجره به بیرون پرت کردم.
_میبندی دهن تو یا بیندم ش؟!
_ ببند. برای تو که آسونه .
از سر ناخوش احوالی که خودش باعثش بود دلم به زبانم راه پیدا کرده و نبایدها را قاطی بایدها بیرون میریختم. زده بودم به سیم آخر بالاخره مرگ یکبار شیون هم یکبار.
_تو اصلا چیزی از قانون میدونی؟رجوع کنی؟ به کی؟
گ*ه وسط این اقبالی که من دارم. بغضم را فرو خوردم و از زور دلم گفتم:
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz