#آبان_240
_اگه من شیطانم تو از من بدتری! حداقلش اینه که ابلیس ادعای سفیدی نداره ولی تو داری.
شوکه ایستاده بود و زبانش نمیچرخید در لحظه خشمم گریبانش را گرفته بود.
مچ دستش را گرفتم و بغضم را
قورت دادم.
_کمر بابامو خم کردی. ازت نمیگذرم.
بعد هم کنار زدمش و رد شدم... یکراست به اتاق مادرت رفتم و در حالی که همه در تکاپوی سرو شام بودند شال بافتنی مامان لطیفه را از روی کیف دستی اش برداشتم دور شانه هایم انداختم و با موبایلم از سالن بیرون زدم... حجم هوای سرد آذر ماه دور تنم پیچید و لرز به جانم انداخت. شماره هاجر را گرفتم. تا ته بوق خورد و جواب نداد پله های صبحانه خوری را پایین رفتم و پا گذاشتم روی سنگفرش باغ؛ هوا مرطوب بود و بوی نم خاک را میشد نفس کشید... در امتداد چراغ های پایه کوتاه قدم برداشتم و دوباره نامش را لمس کردم . مشترک مورد نظر پاسخ گو نمیباشد زیر تور بسکتبال ایستادم. پاهای عریانم از سرما دون دون شده بود. گوشه های چارقد را روی سینه به هم چسباندم و به ناچار دست لغزاندم روی آن شماره... به بوق دوم نرسیده تماس وصل شد و صدای نخراشیده اش کنار گوشم.
_ بله؟
_سلام.
و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد اندکی مکث کرد و گفت:
_باز دوباره کارت کجا گیر کرده؟
دلم شکست. و زمزمه کردم.
_ قبلا طعنه هات برای من نبود.
_ قبلا به کسی وصل نبودی!
خشن گفت و نا آرام...
_نوید. زنگ زدم بهت بگم...
من مکث کردم و او سکوت.
_ميشه با مامانت حرف بزنی؟
_در چه مورد؟
_ازش بخواه منو ببخشه؟! بهش بگو من... آه سوزناکی کشیدم. واقعا نمیدانستم چه میگویم و چه میخواهم از او.
_مامانت از من دلخوره نوید...
_ فهمیدم چی میخوای بگی. نکش
خودتو!
_نوید...
باز هم پرید میان حرفم و من مات و مبهوت ماندم.
_نوید و کوفت. نوید و زهرمار! میتونی تمام زورتو بزنی که با ناز حرف نزنی؟
دهان و گلویم خشک و حرف زدن فراموشم شده بود.
_میرم صحبت میکنم باهاش.
لحنش ملایم شده بود و منتظر نماند تا جوابی از من بشنود. تماس را قطع کرد...
***
تمام ظهر را قدم زده بودم. باز هم پیاده روهای به خزان نشسته شهر را برای خودم تجویز کردم. و آنقدر راه رفتم تا حرص و خشمم را فرو بخورم. تا آن چهره ی نفرت انگیز و آن نگاه سبز که امروز در دادگاه نگاهم کرده و باز هم پوزخند زده بود به حالم را فراموش کنم. به عنوان شاهد و البته شاکی در اولین جلسه دادگاه حضور داشتم. دخترهای بی بی این بار رفتاری سوای ماه گذشته با من داشتند و از اینکه به کمک من آن دو جانی و جواهراتی که ربوده بودند را یافته اند تشکر کردند. حتی داماد کوچک که آن روز خونش به جوش آمده بود و اگر چاره داشت خودش سر مرا جدا میکرد امروز در کمال تعجب از من و تو عذر خواهی و دلجویی کرد... و تو مثل همیشه با آرامش سکوت و دست های بزرگت همراهی ام کردی و من ممنونت بودم. ترس و وحشتی دیگر در کار نبود تنها حرص بود و حس خون خواهی که برای آرامش و سلامتی خودم هم که شده باید تخلیه میشد. خواستم تنهایی برگردم خانه ابتدا با دل نگرانی نگاهم کردی و بعد راحتم گذاشتی و حالا حالم خوب بود. توانسته بودم خودم را آرام کنم. اینکه آدمی خودش را، روحش را، بشناسد و بداند دوای هر دردش کجاست خوب است. نزدیک به کوچه خانه مامان لطیفه که رسیدم موبایلم را درآوردم و برایت نوشتم, "من رسیدم یارا. خیالت راحت حالم خوبه". و همان لحظه جوابت رسیدءمشخص بود که به فکرم بودی و منتظر... ."یه مسکن بخور بخواب عزیزدلم" تایپ کردم "دوست دارم "با لبخند فرستادمش و وقتی ماشین هاجر را درست سر کوچه دیدم جوابت را نخواندم. با بهت و حیرت به آن سمت آمدم ولی به جای هاجر نوید پشت فرمان بود... شیشه ی ماشین پایین بود. سرم را خم کردم و با سر حالی پرسیدم.
_ با خاله حرف زدی؟!
به رویم خندید. از هول سلامم را
خورده بودم .
_بیا بالا بگم برات.
با امیدواری و حتی خوشحالی سوار شدم در را بستم و نمیدانم چرا لبخندش
معنی دار بود.
_نمیدونستم هنوز شیرازی.
_هستم فعلا.
فرمان را چرخاند و از پارک درآمد.
_نمیگی؟ خاله چی گفت؟
_عجله داری؟!
_آره خب. مهمه برام.
_ نگفتم بهش .
مثل لاستیکی که به یکباره پنچر شود بادم خوابید و چشمم روی پلیور آجری اش ماند. سر چرخاند و نگاه عمیقش را روی ظاهرم چرخاند.
_مقنعه پوشیدی, دانشگاه بودی؟
_نه. ميشه برگردی؟ مامان بزرگم
منتظرمه.
_ اون موقع که پریدی بالا منتظرت
نبود؟!
و صدای حبیب را بلند تر کرد با دست لرزان و دلی که گواهی بد میداد به صفحه موبایلم نگاه کردم. در جواب پیامم نوشته بودی " من بیشتر " بغض کردم. در لحظه دلم به سویت پر کشید. تاکید کرده بودی سوار ماشینش نشوم... احساس نا امنی شدید میکردم. دل که هیچ عقل هم داشت هشدار میداد. به سرم زد پیامی به تو بدهم که یک آن موبایلم را از دستم قاپید. مات ماندم...جلوی کیلومتر پرتش کرد و گفت:
_حوصله موی دماغ ندارم!
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz