#آبان_155
وقتی به کنار ماشین برگشتم تو در همان حالت بدون اینکه تکان بخوری هنوز خواب بودی. میدانستم خوابت به قدری سبک است که با صدای باز شدن در ماشین بیدار میشوی اما به ناچار در را باز کردم نشستم و همانطور که حدس میزدم آهسته چشم
باز کردی...
_ ببخش بیدارت کردم ..نیم خیز شدی ساعت مچی که از دستت باز کرده و جلوی کیلومتر گذاشته بودی را برداشتی و گفتی:
_دیر اومدی.
_اصرار کردن. مجبور شدم ..با انگشت شست و اشاره چشمانت را ماساژ دادی.
_ برای من که خوب شد.چرت
عالی بود .
لبخند آسوده ای زدم.
_میخواستن برای ناهار نگهم دارن گفتم داییم منتظره گذاشتن بیام ..این بار لفظ دایی را از قصد به کار بردم و بی خیال اخم هایت ظرف غذا را از بگ کاغذی بیرون
آوردم و گفتم:
_زرشک پلو گرفتم که دوست داری.
_دستت درد نکنه.شروع کن
الان میام .
ساعت را دور مچ بستی و پیاده شدی. از ساک کوچکت تی شرت دیگری برداشتی و آمدی پشت فرمان کنار دستم نشستی و بی توجه به من تشنه ی افسار گسیخته لخت شدی و تی شرتت را عوض کردی... و من بدون اینکه ذره ای شرم يا حیا سرم بشود خیره و زل زده به تنت نگاه کردم. حتی وقتی هم که تو سرت را بلند کردی و مچ نگاهم را گرفتی سعی نکردم لاپوشانی کنم. ظرف غذا به دستت دادم و گفتم:
_سرد میشه...ظرف را از دستم گرفتی و نگاهت روی ناخن های لاک خورده ام نشست... میدانم. صورتي جذابی بود،بعد نگاه کشاندی به موهای افشانم که از زیر شالم بیرون ريخته بود. و من داشتم پر چانگی میکردم که با مسئول بیرون بر سر اینکه من سینه ی مرغ میخواستم و آنها ران داده اند بحث کردم ولی تو حواست آنجا نبود.. زل زده بودی به من حالت نگاهت عمیق بود و پر از شیفتگی... انگار که به زیباترین و خواستنی ترین چیزی که در این دنیا وجود داشت نگاه میکردی. قاشقم را پر کردم و به دهانم فرو بردم؛
_ولی غذاش خوشمزه ست. نه؟ خیرگی ات تمامی نداشت. حتی جوابم را ندادی قلبم بی قراری میکرد و به روی خودم
نمی اوردم.
_زود باید برگردیم. آره؟ هر وقت اومدم تهرون قسمت نبوده بمونم. هر دفعه باید زود برمیگشتم. دفعهی پیشم که اومدم به دو روز نکشید. و سعی کردم که نام نوید را نبرم.! دلم میخواست بدانم چه چیز این آبان به این اندازه نظرت را جلب کرده که حتی حاضر نبودی برای لحظه ای نگاهت را بگیری. هرکجا نظرت می افتاد اعتماد به نفس میدیدی. همین بود. مگر نه؟ قاشق را توی ظرف گذاشتم. موهایم را زیر شال فرستادم و تو عاقبت به حرف آمدی.
-عوض شدی .
با طنازی خندیدم و خم شدم
به سمتت...
_خودمم! لبخندت وسعت گرفت. نمیتوانستی نگاهم نکنی.
گفتم: دوسش داری؟ حرفی نمیزدی. فقط نگاه میکردی و به نظر میرسید نفس میکشی این آبان را... هرچه هم که تغییر کرده باشد این دل نازک و احساساتی ام عوض کردنی نبود. آن هم در مواجهه با تو... اگر میشد یک امروز گریه را کنار بگذارم عالی میشد.
پشت ترافیک آخر هفته ی تهرانی ها که ایستادیم از فکر درامدی و گفتی:
_آخرین بار کی نوید و دیدی؟!
_نوروز بود.
_کجا؟
_اومده بود شیراز... دلیل این سوال ها و اخم های درهم چه بود؟ نگاهم را به حجم ماشین ها دادم و گفتم:
_رفتیم رستوران شام خوردیم... گفتم که بدانی او را به سوییتم نبردم.
_خونه ش کجاست؟
_نمیدونم.
_ شایدم نمیخوای بگی.
کاش که دلیل این حالت را
میفهمیدم.
_برای چی نگم؟
_بالاخره رازدار همدیگه اید..
از سر ناباوری خندیدم. چرا احساس میکردم که نوید را رقیب خودت میبینی؟
_ نوید برای هرکی بد بود برای من
خوب بود.! حرص زده خندیدی,
_آره خب. بایدم ازش دفاع کنی.
گوگل مپ ماشین, داشت راه خروج از تهران را نشان میداد.
_دفاعی در کار نیست یارا، نوید چهارسال پیش برادری رو در حق من تموم کرد. پوزخندی محکم و تمسخر آمیز زدی.
_ برادری! نمردیم و معنی برادری رو هم فهميدیم. طرف میون یه شهر دراندشت ولت کرد و رفت دنبال پلاک کردن پورش و آئودی ش!
با کلافگی و شدت عصبانیت سر تکان دادی.
_که چک بکشه که ضامن بشه تو کلفتی مردمو بکنی؟ تو؟ آبان؟
_خودم خواستم یارا. من آدم زیر دین کسی رفتن نیستم وگرنه نوید هم اون روزی که فهمید. به اندازه ی تو حرص خورد.
سیخ نشستم و درحالی که صدایم کمی بالا رفته بود گفتم:
_میتونست نده. میتونست چک نده اون وقت معلوم نبود من تن میدادم به چه کارایی.. برگشتی و با غیظ و اخمی آنچنانی نگاهم کردی, منظورم را بد متوجه شده بودی. تن کوباندم به صندلی و گفتم:
_سوتفاهم نشه. بفهم چی میگم؛ به اندازه ی کافی این رابطه شلم شوربا هست.
-تو شلم شورباش کردی.!
برگشتم و با تحیر نگاهت کردم این حجم از طلبکاری از کجا می آمد؟
_من یارا؟ با بغض و ناراحتی گفتم:
_کاش به جای طعنه و کنایه زدن چهارتا فحش میدادی! تحملش راحت تره.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz