#آبان_154
_از سوپر مارکت چیزی نمیخوای؟
_قهوه داریم.
_عالیه .
مقابلم ایستادی. خم شدی به
طرفم و گفتی:
_گرسنه نیستی؟
نگاهم روی لب ها و دهانت نشست.
_نه.تو گرسنه ای؟ آهسته خندیدی,
_یکمی .
با انگشت شست به مغازه های پشت سرت اشاره زدی و گفتی:
_ترسیدم چیزی بگیرم؛ افقی شیم!
و به طرف ماشین رفتی و گفتی:
_میدونی که. جون دوستم!
خندیدم و در حالی که دلم برای حال خوبت می تپید کنارت ایستادم. تا کمر توی صندوق خم شده بودی و گفتی: قهوه رو کجا گذاشتی؟ جلو آمدم, کنارت زدم و گفتم:
_بذار خودم پیدا کنم .
_سرده برو تو ماشین.
قوطی قهوه فوری که در خانه برای آسانی کار با پودر خامه و شکر مخلوطش کرده بودم را از توی بگ پیدا کردم. چرخیدم به سمتت و اشاره زدم در فلاسک را باز کنی.خیره ام بودی و من لبه ی آستین کوتاه تی شرتت را آرام و با توجه لمس کردم و گفتم:
_هنوز گرمایی ای؟ آه از عطش نگاهت.از این قلب رسواگر..چه قرار بود در این سفر کوتاه به سرمان بیاید؟ خودداری من که عملا به فنا رفته بود. تو را نمیدانستم.. با دقت نگاهم میکردی و منی که طاقت نداشتم در چشمانت نگاه کنم ابرو بالا انداختم و گفتم:
_کلوچه مسقطی دارم.میخوری؟
گوشه ی لبت بالا رفت و من چرخیدم توی صندوق و آهسته نفسم را خالی کردم. برای هردومان قهوه ریختی و من در ظرف کلوچه ها را باز کردم دوتا کلوچه دو طرف یک مسقطی گذاشتم به طرفت
گرفتم و گفتم:
_کلوچه مسقطي شیراز رو باید به روش شیرازی خورد!... با چشمان نافذت خیره ام بودی. خیره ی چشمک ریز و دلبری که بی اراده یا شاید هم با اراده خرجت کرده بودم... با حفظ همان خیرگی از دستم گرفتی و تکیه زدی به بدنه ی ماشین. احتمال میدادم که هر لحظه قلبم از دهانم بیرون بزند.! کمی از قهوه ام مزه مزه کردم .
_كجاييم الان؟
_نزدیک آباده .
_خسته ای.میخوای من بشینم؟! برقی از چشمانت گذشت لبخند محوی
زدی و گفتی:
_گواهینامه گرفتی؟
_نه!...و سرم را پایین انداختم و آهسته خندیدم, احساس کردم تو هم می خندی... یک دستم را روی چشمانم گذاشتم و از لای انگشتان نگاهت کردم بازدم ات را فوت کردی, به آهستگی خندیدی سر تکان دادی و زمزمه کردی .
_ این چه غلطی بود من کردم؟
به ظاهر با خودت حرف میزدی اما نگاه خونسرد و آرامت از من و تعجبم
کنار نمیرفت.
_چه فکری کردم که با این لوند بیست و چهارساله زدم به جاده؟!!
قلبم به یکباره از میان سینه فرو ریخت.تکیه ات را از تنه ی ماشین گرفتی, به سمتم خم شدی, با فاصله ی کمی از صورتم ایستادی. نفسم به شماره افتاده بود.چشم در چشمم انداختی و گفتی:
_شما با زرنگی اومدی آبان نامه ات رو دادی دست من رفتی. اما من هنوز کلی حرف نزده دارم. از دلم که تنگه و حسی که بهت دارم علیه خودم استفاده نکن.
بعد هم لیوان کاغذی خالی را به دستم دادی. در صندوق را به هم زدی و رفتی.
تقریبا نزدیک ظهر بود که به تهران رسیدیم و این دومین بار بود که پا میگذاشتم به این شهر, دفعه ی پیش با نوید آمدم. برای یک سری کار اداری و ثبت اسناد. از روی لوکیشنی که خانم دکتر برایم فرستاده بود بی بی را به خانه رساندیم و بعد هم به اصرارشان ساعتی نشستم چای خوردم و گپ کوتاهی با خانم دکتر زدم. از آن آدم های نیک روزگار بود که چند سالی میشد نمونه شان را ندیده بودم. از آنها که با زیر دستشان با نهایت احترام رفتار میکنند و خودشان را تافته ی جدا بافته نمیبینند. و این احترام و اعتماد زمانی کامل شد که فهمیدند لیسانسه هستم و پشت کنکور ارشد... به محض اینکه از خانه بیرون زدم احساس کردم چیزی کم است مثل اینکه نخندی. اما بی بی برای من مانند کودکی بود که تمام مسئولیت و نگه داری اش را به من سپرده و از خودش هیچ اراده و اختیاری نداشت.! با این حال برگشتم به در بسته ی خانه نگاه کردم نفسم را بیرون دادم و با خودم گفتم: وقت استراحته آبان مسخره بازی در نیار برو تو این سه هفته حالشو ببر به ماشینت نگاه کردم و لبخند زدم. دلم برای از حالا به بعد لرزید...! آمدم و قبل از اینکه در را باز کنم؛ تو را دیدم که صندلی را به عقب خوابانده و خودت هم غرق خواب بودی. دلم برایت ضعف رفت؛ تمام این ده ساعت را یک پشت رانندگی کردی تا بی بی را به موقع برسانی... به ساعت موبایلم نگاه کردم. وقت ناهار بود از همانجا به راه افتادم تا سر خیابان پیاده رفتم و از بیرون بری که در راه دیده بودم غذا گرفتم و بی اختیار به یاد نوید افتادم. آخرین بار چقدر اصرار کرد به دیدنش بیایم. و حالا اگر می فهمید که به تهران آمدم و صدایش را در نیاوردم حسابی دلخور میشد. ولی خب چاره چه بود؟ شاید اگر تنها آمده بودم سری به او میزدم اما حالا با وجود تو عملا منتفی بود. وقتی به کنار ماشین برگشتم تو در همان حالت بدون اینکه تکان بخوری هنوز خواب بودی.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz