#آبان_152
_میرم خونه دوش بگیرم و لباس بردارم. ساعت یازده اینجام.
بلند شدم و هراسان به دنبالت آمدم.
_ یارا وایستا.. به سمتم چرخیدی دسته ی یک وری موهایم را پشت گوشم فرستادم .
_بذار دو سه روز دیگه برگشتم میام که حرف بزنیم.
اخم هایت دوباره درهم رفت و من ناخواسته گردن کج کردم و گفتم:
_میشه؟...حالت نگاهت عوض شد با شیدایی به موها صورت و شانه هایم نگاه کردی و زمزمه کردی.
_نه نمیشه.
هر لحظه دستت را بالا بیاوری و لمسم کنی. جوری بود که احتمال میدادم احساس میکردم که با خودت در جدالی,
نامت را نجوا کردم .
_یارا؟.. شنیدن نامت از زبانم طرز نگاهت را از چیزی که بود نرم تر کرد.لحنم با دلتنگي فراوان همراه بود. دلتنگ و دلداده ی این دو دو زدن چشمانت...
گفتم:
_چی میخوای بگی؟ الان بگو... خودم را جلوتر کشیدم و لب زدم.
_ تا شب وقت زیاد داریم.! ساکت بودی. فقط نگاه گرم و آرامت چسبیده به جانم بود. قلبم بی قراری میکرد قلب تو را نمیدانم.
-میگی؟
_نه.
_طاقت ندارم ...صدایم گرفته بود. گریه ام می آمد از سر دلی که خیلی تنگ بود خودت را نگه داشته بودی که لبخند نزنی. میخواستی که بفهمانی هنوز چیزهایی این میان هست که حل نشده؟
_برای یازده آماده باش.
دستم را بلند کردم که دستت را بگیرم اما در میانه ی راه ماندم. راستش را بخواهی ترسیدم.! ترسیدم که دوباره دوری کنی. اما حرکت بعدی ات مساوی بود با ریزش دل و راحتی خیال. دستم را گرفتی و انگشتانت را میان انگشتانم جا دادی. مثل همان موقع ها... نتوانستم احساساتم را کنترل کنم و بالاخره به گریه افتادم.چند قطره اشک رقیق و شفاف که از بین مژه هایم چکید. نگاهت دل دل زد. آن یکی دستت را بالا اوردی اشک هایم را نرم و ملموس پاک کردی و آهسته گفتی:
_گریه نکن.
در همان حال خندیدم. و گفتم:
_ از ناراحتی نیست..
دستم را محکم تر فشردی و لب هایت که به نبضم چسبید. نبضم زنده شد. جان بودی به جانش...
_شب میام.
با بغض گفتم: باشه به سختی از من چشم گرفتی در را باز کردی و بیرون زدی. بیرون زدی و من پشت در وا رفتم. تو برگشته بودی. هیچ چیز دیگری مهم نبود. اشک میریختم می خندیدم و در این میان بیتی از مولانا مدام در ذهنم تکرار میشد. "تلخی صبر اگر گلوگیر است عاقبت خوشگوار خواهد بود" امید وصال و داشتن تو در دلم شعله کشید. دیگر انتظار ترسناک نبود. برعکس بسیار شیرین و خواستنی شده بود. دلشوره که مثل مه ی غلیظ ته دلم را پوشانده بود حالا کاملا از بین رفته و محو شده بود باید باور میکردم که خدا مرا شنیده بود؟ عاقبت بلند شدم و وسط سوییت ایستادم. دور خودم میچرخیدم و نمیدانستم باید چکار کنم. حالم خنده دار بود هیجان، خوشحالی و استرس با هم قاطی شده و مرا سردرگم کرده بود. حالا که برنامه ی سفر تغییر کرده و قرار بود با ماشین شخصی راه بیوفتیم باید چیزهایی آماده میکردم. قهوه فوری کمی میوه و حتی کلوچه مسقطی هایی که دیروز برای دل خودم خریده بودم هم گزینه ی خوبی بود. اما قبل از هرچیز با دختر بی بی تماس گرفتم و گفتم اگر ایرادی نداشته باشد با دایی ام که با ماشین شخصی میخواهد به تهران برود بیاییم و اضافه کردم برای بی بی هم اینطور بهتر است و بعد اطمینان دادم که به راحتی میتواند صندلی عقب دراز بکشد و استراحت کند. خانم دکتر هم که بسیار زن مهربان و فهمیده ای بود و این را هم بگویم که خیلی به من اطمینان داشت با روی باز پذیرفت و حتی تشکر کرد..بعد هم به طبقه ی بالا رفتم وسایل بی بی را جمع کردم و چمدانش را بستم و هن و هن کنان اوردمش تا راهرو. و بی بی که فهمیده بود با ماشین تو میرویم از فرصت استفاده کرد و هرچه که از خوردنی میتوانست. سفارش کرد که برای دختر و نوه اش بردارم. از آبلیمو و آبغوره ی تازه که آخر تابستان گرفته بودیم بگیر، تا دو شیشه مربای به ،آویشن کوهی و بهارنارنج خشک برای چای... خودش هم آمده بود توی آشپزخانه نشسته و شخصا نظارت میکرد! و من شب شده بود که وقت کردم به سوئیت برگردم و کمی به خودم برسم. آن هم با رقص و آواز؛ با دلخوشی که بعد از مدت ها به سراغم آمده بود.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz