#آبان_151
جلوی اولین تاکسی دست دراز کردم و نمیدانم چطور خودم را به تو رساندم... توی ماشین ات به انتظار نشسته بودی و من به قدری از اینجا بودنت بعد از دو ماه خوشحال و متحیر بودم که برایم مهم نباشد قبلا تذکر داده بودم با این ماشینی که مثل گاو پیشانی سفید می ماند! نیا به دیدار پرستار بی بی...! از هر طرف نگاه میکردم جور در نمی آمد. مردم که از داستان من خبر ندارند گمان باطل می کنند. قلبم که جانی تازه گرفته بود تند و تند می تپید و تو از ماشین پیاده شدی... از همان فاصله خیره ام شدی تا به چند قدمی ات که رسیدم دوباره که سلام کردم
آهسته گفتی:
_سلام.
_خیلی وقته اینجایی؟
_نه خیلی.
و هردم که میگذشت نگاهِ خیره ات جان میریخت به جانم. چشمانت روی گیس بیرون زده از مقنعه ام میچرخید. از شدت هیجان دستم می لرزید و نزدیک بود دسته کلید روی زمین بیوفتد. خیلی لحن و نگاهت آرام بود. از آن سردی دلخوری و خشم دو ماه گذشته خبری نبود. احساس میکردم که آبان نامه زمان و دوری کار خودشان را کرده بودند... وارد شدم و تو با اندکی مکث دنبال سرم آمدی و در را پشت سرت بستی. ساک سفری وسط اتاق بود لباس ها کنارش تا شده و آماده و وسایل موردنیازم دور تا دورچیده شده بود. هرکس میدید می فهمید عازمم..
_کجا میری؟
نگاهت کردم.با بهت و ناباوری به آن صحنه نگاه میکردی. از چه ترسیده بودی؟ لبم را گزیدم و چیزی میان دلم لولید! بد نبود کمی اذیتت میکردم ولی دلم نيامد. مقنعه را از سرم برداشتم و گفتم:
_میرم تهران... با گیجی به صورتم زل زدی و دلم ذوب شد.
_ تهران چرا؟
خنده ام گرفت. نوک زبانم آمد که بگویم در پایتخت. برای ارتقا شغل شرافتمندانه ام همایش برگزار کرده اند! همراه کنجکاوی و حتی می توانم بگویم حسادتی
مردانه گفتی:
_میری دیدن نوید؟!
مانتو را انداختم روی مقنعه و در حالی که به اخم های درهم ات لبخند میزدم با فاصله مقابلت ایستادم و گفتم:
_نه. میرم بی بی رو بدم دست دخترش چند هفته ای خونه ی دخترش مهمونه... اخم هایت که از هم باز شد. لبخندم که گشاده شد. دندان فشردم به لب پایین و سر به زیر انداختم.
_خودت چی؟
چرخیدم به سمت تخت کیفم را برداشتم و گفتم:
_من؟ بی بی رو که بذارم برمیگردم ..و بلیت های قطار را نشانت دادم. چند لحظه ای را در همان حال نگاهم کردی
و عاقبت گفتی:
_کنسلش کن. خودم میبرمتون!
چشمهایم گشاد شد و بین لب هایم باز ماند آمدی صندلی عقب کشیدی و با راحتی نشستی...
_نميشه که... با خونسردی و اعتماد به نفس گفتی:
_میشه! کی باید راه بیوفتین؟!
و بعد با چشم و ابرو به بلیت های خشکیده میان دستم اشاره زدی.
_ برای چه روزیه؟
_امشب... بلافاصله به خودم
آمدم و گفتم:
_نمیشه. جواب دختر بی بی رو
چی بدم؟
_یعنی کوپه ی قطار بهتر از
ماشین منه؟!
ابروهایم بالا رفت. دستت را در هوا تکان دادی .
_زنگ بزن به هرکس که باید.
سرم را چپ و راست کردم.
_ نه... به آنی اخمهایت به هم گره خورد. آرنج روی زانو گذاشتی, به سمتم خم شدی و با جدیت و کاملا دستوری گفتی:
_باید بشه. حرف دارم باهات...
بلند شدم و جلوی ساکم زانو زدم. تاپ تنگ و کوتاهم بالا پرید و قسمتی از کمرم نمایان شد. اهمیتی ندادم... نمیدانستم باید چکار کنم. تنها چیزی که آن لحظه در ذهنم حاکم شده بود این بود که با تمام قلبم میخواستم که تو همراهی ام کنی ولی... ولی داشت. و ولی اش هم این بود که چه توضیحی باید به بی بی بدهم؟ بی بی چیز زیادی از زندگی من نمی دانست فقط در همین حد که پدر و مادرم از هم جدا شده بودند و من به اجبار تنها زندگی میکنم. یکی یکی لباس های تا شده را چیدم گوشه ی ساک و گفتم:
_با عقل جور درنمیاد.
_ چی؟
_بی بی خبر داره من از بی کس و کاری محل کار و زندگی مو یکی کردم و شدم یه پرستار بیست و چهار ساعته. حالا بهش بگم یهو داییم از کجا پیداش شد؟! قصدم طعنه نبود واقعا اگر قرار بود تو ما را ببری باید میگفتم که دایی ام هستی, غیر از این نمیشد. جیب جلویی را باز کردم قوطی مسواک و خمیر دندان را جا دادم و با آشفتگی دنبال دستمال مرطوبم گشتم و نگاه تو روی شانه های ظریفم بود. نسبت به قبلا لاغرتر شده بودم. نه؟ گفتن نداشت. احتمالا خودت در آبان نامه خوانده بودی که ابتدا یک سری از قرص ها به بدنم نمیساخت و مجبور شدیم با دکتر چند مرتبه دوز داروها را کم زیاد کنیم. در سال اول حدودا شش کیلو وزن از دست دادم. حالا که خوب است آن زمان که مثل یک چوب خشک بودم باید می دیدی ام.
_این دیگه به خودت مربوطه !
بعد دستت را چرخاندی به ساعت مچی ات نگاه انداختی و گفتی:
_بیشتر از یازده ساعت وقت داری. یه فکری به حالش بکن.
و بعد بلند شدی و حینی که به طرف در میرفتی گفتی:
_میرم خونه دوش بگیرم و لباس بردارم. ساعت یازده اینجام.
بلند شدم و هراسان به دنبالت آمدم.
_ یارا وایستا.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz