#آبان_139
سرم را بلند نکردم. با استرس و دستی لرزان سعی کردم پلاستیک بانداژ را باز کنم.با قدمی فاصله ایستادی و نگاه دادی به دستمال غرق خون. نایلون داروخانه را برداشتی بازوم را گرفتی و نگاه چرخاندی دور تا دور.
_دستشویی کجاس؟
به در چوبی ته سالن اشاره کردم و تو راه افتادی... کلید برق را زدی نگاه چرخاندی توی حمام و دستشویی که به واسطه ی یک پرده ی پلاستیکی از هم جدا شده بود! دستم را توی روشویی گرفتی که گفتم:
_خودم انجامش میدم... بی توجه به حرفی که زدم شیشه ی بتادین را کنار شیر آب گذاشتی چسب و بسته های باند را هم دراوردی و گفتی:
_قیچی کجا داری؟
_تو کشو اول دراور یکی هست ...از دستشویی بیرون رفتی و من دست خونی ام را بی هوا به پیشانی گرفتم و به چهره ی غم زده ام در آینه نگاه کردم. همچنان رنگم پریده بود موهایم بالای سرم جمع و زیر چشمانم خیس و نم دار بود. چرا نگفتم؟ چرا ترسیدم از گفتنش؟ قیچی بدست آمدی و دست مسدومم را گرفتی. دلم لرزید و ما هنوز به هم سلام نکرده بودیم...!
_ با چی اینجوری بریده؟
_رنده... در بتادین را که برداشتی نگاهم را دادم به سر شانه ات. همزمان با چکاندن محلول بتادین روی دستم آنچنان درد و سوزشی تا استخوانم حس کردم که آوایی شبیه به ناله از پشت لب هایم بیرون زد. سرت را بلند کردی و چند لحظه ای را به چشمان اشکی و صورت دردمندم نگاه کردی و بعد چشم دادی به پیشانی و رد خونی که همان حوالی بود گفتم:
_چیزی نیست. دستم خونی بود زدم به پیشونیم... دلم میخواست که بپرسی دستت می سوزد؟ و جواب بگیری قلبم بیشتر... بپرسی درد دارد؟ و جواب بدهم دلتنگی ام بیشتر... رل کوچک باند را برداشتی دور انگشتم پیچیدی و چسب زدی.
_ زیاد محکم نبستم؟
_نه خوبه ...به تصویر هردومان توی آینه نگاه کردم.
_گوشه ی ابروت چی شده؟...کمی در همان حال نگاهم کردی و در نهایت دستت را شستی و بیرون رفتی. چاره ای نبود باید سری به بی بی میزدم. زمزمه کردم .
_الان برمیگردم... چند قدم جلو آمدی و مقابلم ایستادی.
_ عادت کردی میون زمین و هوا ولم کنی بری. نه؟!
لبخند و تلخ و آرامی زدم به رویت.
_رفتی و هیچ رختی مثل آغوش تو اندازم نشد. گفتم با نبودن تو می سازم، نشد
.. و بعد چرخیدم و از در سوییت بیرون زدم. بد نبود مثل گذشته گاهی با شعر جوابت را بدهم. بی بی توی حیاط روی تخت چوبی و قدیمی نشسته و واکرش هم بغل پایش بود. کل حیاط را سایه گرفته بود... جلو رفتم و کنارش نشستم به سمعک دور گوشش نگاه کردم و گفتم:
_خیلی وقته بیدار شدین؟
_صدات زدم جوابُم ندادی می خواستم یه لیوان شربت بدی دستُم.
_ الان براتون میارم و نیم خیز
شدم که گفت:
_به لیمو خوردم. بشین .
دستم را بالا گرفتم تا انگشت باند پیچی شده ام را ببیند.
_معذرت می خوام. دستم برید مجبور شدم برم تا داروخانه و برگردم. و تمام حواسم پی پنجره ی سوییت بود که به حیاط باز میشد.
_چرو احتیاط نکردی؟ ن
گاهم را از پرده های سفید و سراسر پوشیده ی سوییت گرفتم. بلند شدم و گفتم:
_پریود شدم. رو پام بند نبودم اصلا نفهمیدم چطوری برید.. بوی یاس آفتاب خورده حیاط را پر کرده بود... شلنگ چنبره زده کنار دیوار را برداشتم شیر آب را باز کردم و سر شلنگ را گرفتم توی باغچه.
_جوون که بودم عادت میشدم همه ی جونُم درد می کرد. شیکم، پاهام کمرم. هرچی بگی حالُم بد میشد ولی همی که اولین بچم ، سیما به دنیا اومد دیگه درد ندوشتم!
تکان خوردن پرده ی سوییت را دیدم و بعد تویی را که به من و بی بی نگاه می کردی. قلبم از جا کنده شد. هرچند که بی بی پشتش به پنجره بود. بی بی از همان ابتدا منع کرده بود که مهمان دعوت کنم. تنها شرطش بود و من بارها سرپیچی کرده بودم! تنها مهمان من سودی بود اما خدا مرا ببخشد. دستم را جلوی دهانه ی شلنگ نگه داشتم و آب پاشیدم روی ادریسی های بی حال...
_حالو تو هم ازدواج کنی بچه دار بشی دیگه موقع عادت شدن درد نداری قولت میدم. ای ورم بیگیر.
از زمین حرارت بلند ميشه چرخیدم, کف حیاط و جلوی پای بی بی را آب پاشی کردم. در حالی که تو همچنان ایستاده و نگاه می کردی... متفکرانه، متعجب، با صبوری.. یقین داشتم که خدا در تکمیل آفرینش تو هرکجا کم آورد صبوری اضافه کرد.!
_خواستگار نداری؟!
بوی خاک نم خورده بلند شده بود.
_ازم خسته شدین بی بی؟
_بیو سر شلنگ بیگیر رو پاهام.
جلو رفتم و همان کار را کردم. به انگشت های چروک و بیرون زده از دمپایی اش نگاه کردم کهولت سن باعث شده بود انگشت میانی روی بقیه انگشت ها سوار شود!
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz