#آبان_137
_باید برم داروخونه ..آفتاب مستقیم توی سرم می خورد. حالم خراب بود، سردرگم، پریشان، رنجور و درد زده. باید همانجا غش میکردم و می افتادم ولی حیف که سگ جان تر از این حرفها بودم. گفتی:
_بیا.
و به طرف ماشین مشکی که همانجا جلوی دیوار همسایه پارک بود رفتی و ریموت را زدی ماشینت، ماشین چهار سال پیش نبود. عوضش کرده بودی؟ پشت فرمان نشستی و من بدون اینکه تعارف بیهوده و اضافه ای بکنم آمدم در را باز کردم و کنارت نشستم. چقدر خوب که این ماشین ماشین چهارسال پیش نبود. چقدر خوب که تداعی کننده ی آن عصر ابری نبود. اما امان از عطری که تمام اتاق ماشین را پر کرده بود... استارت زدی و کولر را روشن کردی. برگشتی و دوباره نگاه دادی به دستم .
_بریده؟
_آره .
_مطمئنی نیاز نیست دکتر ببینه زخمتو؟
سرم را تکان دادم.
_آره... بغض داشتم چرا سعی داشتی که کلامت سرد باشد و غریبه؟ از کوچه خارج شدی و گفتی:
_شاید بخیه بخواد .
سرم را چپ و راست کردم. با وجود بغضی که در گلو داشتم حرف زدن برایم
سخت بود.
_جوری نیست که بخیه برداره... سرم پایین بود و چشمم به دستمال خونی و دست سالمی که نمیدانست زخمم را به چنگ بگیرد یا رحم دردناکم را... نگاهت کمی سنگین شد اما به همان سرعت رو برگرداندی و به جلو نگاه کردی.
_داروخونه کجاست؟
_سر همین خیابون.
در جدال بودم. با خودم با چشم ها که امروز را آبرو داری کنند و گریه را بگذارند برای بعد. جلوی داروخانه که دستی را بالا دادی در را باز کردم.
_بشین... ناراحت بودی و عصبی. و همین به بغضم می افزود. در را بستم و تو بدون اینکه نگاه به نگاهم بدهی پیاده شدی. به ناچار خم شدم و گفتم:
_یارا ... برای لحظه ای بی حرکت ماندی... چند سال بود نام خودت را از دهانم نشنیده بودی؟ سرت را خم کردی و گفتم:
_ميشه یه مُسکن قوی هم بگیری؟! سرت را تکان دادی در را بستی و رفتی... اشک هایم سرازیر شد. تصمیم داشتم یکی از همین روزها به دیدارت بیایم. در ذهنم در حال برنامه ریزی بودم بارها لحظه ی دیدارمان را تصور کرده بودم و حالا تو غافلگیرانه به سراغم آمده بودی. آن هم در شرایطی که حال جسمی ام ضعیف و زود رنجم کرده بود. آفتاب گیر را پایین داده و به خودم نگاه کردم. رنگ پریده زیر چشمها گود رفته... دستی به موهای بیرون زده از شالم کشیدم. نه درست نمیشد. گره خورده و نامنظم بود. نمی خواستم که در این حال و روز مرا ببینی. چه برنامه ها در سر داشتم و چه شد. چند مرتبه دندان روی لب کشیدم تا خون برگردد! و آفتاب گیر را سر جایش فرستادم. برگشتم و به داخل داروخانه نگاه کردم. مقابل پیشخوان ایستاده و با دکتر صحبت می کردی. دستم دراز شد و مانیتور پخش را لمس کردم. مث من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون... این آهنگ قلب آدم را می ترکاند. دست دراز کردم و خاموشش کردم. دلم برایت گرفت. من با تو چه کرده بودم که هنوز در زمستان مانده بودی؟ احساس عذاب وجدان شدیدی در لحظه یقه ام را چسبید و بیشتر به گریه افتادم... دیدمت که دست خالی تا در داروخانه آمدی و همانجا ایستادی. دست کشیدی پشت گردنت و دوباره برگشتی داخل اما باز هم به پیشخوان نرسیده چرخیدی و از داروخانه بیرون زدی! این حجم از کلافگی و پریشانی دلیلش چه بود؟ قبل از اينکه از جوی رد شوی ایستادی. حس کردم که داری نفس می گیری و بعد با یک قدم بلند از روی جوی رد شدی و آمدی. کنار پنجره ی سمت من ایستادی و شيشه را پایین دادم مشتت گره خورده بود. همان دست را روی سقف ماشین گذاشتی و بدون اینکه خم شوی تا
ببینی ام پرسیدی:
_دکتر میپرسه حامله نیستی؟! میخواد مُسکن بده.
بی قرار گفتی و من حیرت زده رنگ باختم... دلم می خواست همان لحظه بمیرم برایت.
_نه نیستم... جوابم را که شنیدی دستت را از روی سقف برداشتی و راه آمده را برگشتی توی داروخانه. دستم را جلوی دهانم گرفتم و آهسته گریستم. من با تو چه کرده بودم؟اشک هایم را پس زدم. حالا وقت زجه موره زدن نبود. وقت بلند شدن و جبران کردن بود. هرچه غم و غصه ی گذشته ام را به دوش کشیدم کافی بود. حالا وقت آن رسیده بود غمی که در دلت کاشته بودم را خودم از ريشه در بیاورم. می دانستم به این سادگی نیست اما باید صبور باشم. مثل تو... از داروخانه که بیرون آمدی آب دهانم را قورت دادم و دستی زیر چشمهایم کشیدم. پشت فرمان نشستی و نایلون را روی پایم گذاشتی.
_ خیلی ممنون...پاسخی نشنیدم و میان باند و چسب و چیزهای دیگر ورق مسکن را پیدا کردم و تو که حرکاتم را زیر نظر داشتی خم شدی از صندلی عقب بطری کوچک آب را برداشتی و به طرفم گرفتی. بطری را گرفتم اما رهایش نکردی!
_مطمئنی باردار نیستی؟
چرا این سوال را میپرسیدی؟ چرا خجالتم می دادی؟ من به درک. چرا خودت را آزار میدادی؟ به صورتت نگاه کردم. اخم کرده بودی و حالت نگاهت بدون هیچ نرمشی بود.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz