#آبان_136
_الان برم؟ به عجله ام خندید. ساعت مچی اش را نگاه کرد و گفت:
_فکر نکنم این ساعت از روز کسی جز من سرکارش باشه!
تمام این سالها مثل خواب بود. مثل لحظه ی خواب و بیداری که همه چیز گنگ و نامفهموم است. از آن عصر ابری شروع شد. در طول یک شبانه روز سه مرتبه رفتم زیر سرم؛ همه چیز در هاله ای از ابر باقی ماند. زندگی پیش چشمم واضح نمیشد ولی حالا گذشته بود.
دستم را روی شکمم گذاشتم. تمام عضلات رحمم منقبض میشد و منبسط... کتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم برای کیسه ی آب گرم. توی جعبه ی قرص ها گشتم و ورق خالی مُسکن, آهم را بلند کرد. کم مانده بود به گریه بیوفتم. خاک بر سر هرچه پریودی ست...! کنار سینک ایستادم و سیب زمینی ها را پوست گرفتم صدای رادیوی بی بی از اتاقش می آمد و کلافه ترم کرده بود. به فکرم رسید که برای خودم بابونه دم کنم سیب زمینی ها را شستم توی کاسه گذاشتم و با دستهایی که از شدت ضعف می لرزید شیشه ی بابونه را خم کردم توی قوری. در فاصله ای که کتری جوش بیاید با رنده افتادم به جان سیب زمینی های خام... هرچه می گذشت. از درد خم تر میشدم و سر پا ایستادن برایم سخت بود. شاید اگر ناهار خورده بودم انقدر حالم ناجور نمیشد. سیب زمینی بد قلقگی کرد. سر خورد و کف آشپزخانه افتاد... با حرص به قیافه ی کج و کوله اش که پشت پایه ی میز قایم شده بود نگاه کردم. دلم می خواست مادری داشتم که یک لیوان دم نوش بابونه به دستم بدهد و بگوید راحت استراحت کن من کارها را انجام میدهم. نه اينکه با حال زار اینجا باشم و مجبور باشم برای بی بی شام آماده کنم در حالی که یکی باید به خودم رسیدگی میکرد. پشت دستم را روی پیشانی گذاشتم. امروز چه مرگم شده بود؟ از همه عالم و آدم شاکی بودم. خم شدم و سیب زمینی را از روی زمین برداشتم زیر شیر آب شستم و تمام راحتی و حرصم را سرش خالی کردم و تند تند روی رنده ی فلزی کشیدم.آنقدری حرکت دستم سریع بود که نفهمیدم کی دستم لغزید و انگشت اشاره ام را به جای سیب زمینی رنده کردم! آنچنان عمیق و دردناک که بی اراده کاسه به جلو پرت کردم ماتم زده کف آشپزخانه نشستم. حینی که اشک می ریختم به دست آش و لاش و خونی ام نگاه کردم. سوزش وحشتناکی داشتم. چه بلایی سر خودم آوردم؟ فقط همین کم بود... صدای سوت کتری که بلند شد با خشونت مشتم را کوبیدم به ولوم گاز و خاموشش کردم. بلند شدم و دستم را توی سینک ظرفشویی شستم. از بالا تا نوک انگشت. تکه تکه پوست کنده شده و خون اش بند نمی امد. میدانستم که باند و بتادین در خانه نداریم. نوار درازی از دستمال آشپزخانه کندم موقتا دور انگشتم پیچاندم و قبل از اینکه از آشپزخانه بیرون بروم کاسه ی سیب زمینی های رنده شده را توی سینک گذاشتم. با چند قطره خونی که درش افتاده بود دیگر قابل خوردن نبود. در چهارچوب اتاق بی بی ایستادم. روی تخت دراز کشیده و چرت میزد. سمعکش هم روی کناری تخت بود.جلو رفتم و رادیو را خفه کردم. عادتش بود؛ سمعکش را درمیاورد خودش را راحت می کرد و ما را ناراحت... به سوییت رفتم. لباس پوشیدم و کیف پولم را برداشتم. در همین چند دقیقه, دستمالی که نامنظم دور انگشتم پیچانده بودم خون آلود و قرمز شده بود. پشت در ایستادم و مطمئن شدم که کارت عابرم توی کیف پولم باشد... درد تیزی از زیر شکم تا کمر پیچید و برگشت. تمامی نداشت. کاش به بی بی خبر داده بودم. حالا نروم بیرون و او بیدار شود و صدایم بزند؟ چشم روی هم فشردم. سعی کردم خودم را دلداری بدهم حالا بیدارهم که بشود. تا برگردم او از پس خودش برمی اید کسی پشت در ایستاد. مرد بود. سایه اش را از پشت شیشه ی در می دیدم. قبل از اینکه آیفون را بفشارد در را باز کردم... هرم گرمای بعدازظهر همراه با عطری آشنا به صورتم خورد. امکان داشت که از شدت درد و ضعف توهم زده باشم و تو اینجا باشی؟! دستت میان زمین و هوا جلوی آیفون مانده بود. باور نداشتم. نگاهت به صورت حیرت زده ام بود... حیرت؟ نه. نه چیزی فراتر از بهمت و حیرت بود می گویند این دنیا کوچک است و از این حرفها! ولی نه در این حد... اینجا بودنت قطعا نه تصادفی بود و نه از سر شانس و اقبال! نگاهت افتاد به دست زخمی ام و من هنوز واکنشی نشان نداده بودم.لب هایم به هم
دوخته شده بود.
_چی شده؟
اشاره ات به دستم بود و من نگاه یکه خورده و نا باورم را از صورتت کندم و به دستم دادم. قلبم دیوانه شده بود! این تعداد تپش در هر دقیقه غیر طبیعی بود. دستم هنوز درد داشت و دل دل میزد. قدم بیرون از خانه گذاشتم در را بستم و زیر لبی گفتم:
_باید برم داروخونه.. آفتاب مستقیم توی سرم می خورد. حالم خراب بود، سردرگم، پریشان، رنجور و درد زده.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz