#کتاب_امروز:
📗 #آقای_پیپ✍️#مهرنوشاین رمان در زمان جنگ داخلی "بوگن ویل" در پاپوآ گینه نو رخ میده، به طور خاصتر در یک جزیره که مردمش سیاهپوست هستند و جز یک نفر، هیچ سفیدپوست دیگهای اونجا زندگی نمیکنه. جزیره توسط سرخپوستها محاصره شده و به دهکدههای شورشی حمله میکنند.
ماتیلدا و همسالانش مدتهاست مدرسه نرفتن، تا اینکه آقای واتس، همون تنها فرد سفیدپوست دهکده، به جای معلم، مدرسه رو بازگشایی میکنه. آقای واتس معلم نیست، اما با یک کار کوچیک دنیای بچهها رو دگرگون میکنه. چون معلمی بلد نیست، تصمیم میگیره بچهها رو با آقای دیکنز آشنا کنه!
خوندن این کتاب باعث شد دوتا کار انجام بدم. اول اینکه تصمیم بگیرم کتاب آرزوهای بزرگ رو بخونم. دوم اینکه در مورد استرالیا و پاپوآگینه نو سرچ کنم. و اینطور بود که فهمیدم مردم استرالیا ظاهرا قدیمیترین مردمان روی کره زمین هستن و فرهنگ خیلی پیچیدهای دارن.
فهمیدم که چقدر اطلاعاتم محدوده و چقدر چیزهای دیگه هست که باید یاد بگیرم، درست مثل ماتیلدای این کتاب.
اما از همه بیشتر حسی بود که شخصیتهای داستان به آدم میدن. مردم این داستان زندگی سادهی خودشون رو دارن که با آموزشهای مبلغین مذهبی مخلوط شده و در یک برزخ عجیب زندگی میکنند. جزیرهی کوچیکشون مثل بهشته و خیلیهاشون از اون بهشت بیرون نرفتن، و نسبت به بقیه دنیا کاملا مشکوک هستن.
مثلا آقای پیپ، شخصیت کتاب آرزوهای بزرگ، تبدیل میشه به دشمن والدین نگرانی که میترسن بچههاشون دیگه به بهشت و جهنمی اعتقاد نداشته باشن و دخترا موهاشون رو نبافن و... رابطه ی ماتیلدا و مادرش بخش مهمی از داستان رو تشکیل میده. رابطهای که با رفتن پدر، خراب شده و حالا آقای پیپ این فاصله رو بیشتر میکنه. تا حدی که ممکنه یک بحران ایجاد کنه.
نمیخوام خیلی دستهبندی کنم ولی میتونم این کتاب رو در کنار "ماجرای عجیب سگی در شب" و "خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت" بذارم.
◀️ #چند_سطر_کتاب صدای جابهجا شدن مادرم را شنیدم. منتظر بود تا من به داستانام ادامه بدهم، اما من هم به همان اندازه مصمم بودم تا زمانی که او بگوید: «خب حالا، بعدش چی شد؟» منتظر بمانم ـ که چند لحظه بعد همین را گفت؛ در حالی که کلماتاش را طوری میکشید که نشان میداد از اینکه مجبور است از من سوال کند ناراحت و عصبانی است.
صبحی منجمد، عبارتی بود که تصمیم گرفتم با خودم به خانه ببرم. این عبارت را برای خلق تصویر پیپ به کار میبردم که داشت پای گوشت و سوهانها را برای مگویچِ محکوم که در باتلاق در انتظارش بود میبرد.
«صبحی منجمد بود...»
با بدجنسی مکث کردم و در تاریکی منتظر بودم تا مادرم بپرسد که معنی آن چیست. تنها کاری که کرد این بود که با حالتی غضبآلود نفس کشید، انگار فکر مرا میخواند و میدانست چه خیالاتی در سر دارم.
ص 42
📕 آقای پیپ،
#لوید_جونز،
#فریده_اشرفی، 284صفحه،
#نشر_آموت🥇برندهی "نشان مونتانا" برای داستان نویسی سال
🏅 برندهی جایزه نویسندگان کشورهای مشترک المنافع
🏅 نامزد جایزه "من بوکر" 2007
www.klidar.irt.center/klidarnewsinstagram.com/instaklidar