«من اینجا شیپور نمیزنم که. تلویزیون نیست که صداش رو زیاد کرده باشم. یه انسان کوچولوئه. منطق سرش نمیشه و به تلاشهای من برای مذاکره جواب نمیده، واسه همین نمیدونم چی باید بهتون بگم.» نوزاد بیتاب را بالا و پایین برد. گریهاش ادامه داشت. «غذا خورده، تمیز و خشکه. تب نداره. هنوز وقت دندون درآرودنش نشده. بهش استامینوفن و شربت کولیک دادم. تکونش دادم، تابش دادم و دارم به این نتیجه میرسم که از طرف کارمای کهکشانی موظف شده به خاطر جنایتهای زندگی قبلیم مجازاتم کنه، چون واقعا درک نمیکنم کجای کارم اشتباهه.» چانهاش لرزید. «پس نه، نمیتونم به شما یا خودم یا این بچه کمک کنم و واقعا متاسفم اگه جهنم شخصیم داره اذیتتون میکنه. گوشگیر بذار.» ص 10
#زندگی_کوتاه_است،
#ابی_هیمنز،
#مریم_رفیعی،
#نشر_آموت.