#کتاب📚مرداس: عزیز جانم ورتا؛ امروز بزرگترین هدیهای را به تو میدهم که شوهری به نوعروسش میدهد. چی خیال میکنی طلا؟ نه، قابل تو نیست. نقره؟ چه ارزشی دارد؟ خانه یا باغ؟ برای تو کوچک است! نمیتوانی حدس بزنی ورتا؛ من امروز اسم ترا عوض میکنم. از امروز تو دیگر ورتا نیستی؛ اُمجابری!
ورتا جاخورده مینگرد و نمیفهمد. مرداس توضیح میدهد.
مرداس: جابر نام پدرم بود که پسر را میبخشم [خوشنود دستها را به هم میمالد] از امروز ورتا را فراموش میکنیم.
ورتا: ورتا را فراموش میکنیم؟ مرداس: بهخاطر پسرم!
ورتا: کدام پسر؟ پسری که روی جهان ندیده؟ مرا به نام او میخوانید که هنوز خیال هم نیست؟ در حالی که من هستم و نامم ورتاست.
مرداس: با آن نام وداع کن اُمجابر!
ورتا: این نام مرا به یاد خانهای میاندازد که با من مهربان بود و پدر و مادری که مرا زندگی بخشیدند و دایهای که مرا از دهان مرگ گرفت!
زیارت [ادامه]
تصویر از فراز کوه رو به پایین، از جمع شنوندگان. ابری از تصویر میگذرد. صدای زن _
ورتا: مرا میکشت تا پدرش را در نام پسر خیالیاش زنده کند، در نام پسر من. یا شاید پدرش بود که مرا میکشت. یا شاید پسر خودم؛ که هیچکدام را نه دیده بودم و نه میدیدم.
خانهی مرداس [گذشته]
مرداس در راهروها میرود و ورتا پشت سرش.
ورتا: من هم پدری دارم که نامی دارد؛ و پسری که میگویید همان اندازه که پسر مرداس است پسر ورتا هم هست. چه کسی گفته نام پسر من جابر است؟
تصویر نزدیک ورتا که میماند.
ورتا: [وحشتزده] ولی اگر اصلا پسر نبود چه؟ اگر دختر بود؟ سرِ بدبختی. نه؟ آه کاش نازا بودم. چطور میشود نازا بود؟
پیرزنان دستهجمعی دعا میخوانند و فوت میکنند؛ تصویر میرود طرف ورتا که دستها بر شکم فریاد میکند.
ورتا: چرا مرا از پسرم بیزار میکنی؟ از آن پسر که با کشتن من به دنیا بیاید بیزارم!
مرداس جلوی آینه و خیره در آن.
مرداس: من اشتباه کردهام. من زنی میخواهم گوش به فرمان و بیسواد. من از زن پسر میخواهم؛ حسابدان، مراقب دخل که جای مرا در حجره بگیرد. آری، من از زن مرد میخواهم!
پردهی نئی
#فیلمنامه #بهرام_بیضایی @khodnevischannel