خردِ مهرگان

Channel
Logo of the Telegram channel خردِ مهرگان
@kherademehreganPromote
233
subscribers
1.38K
photos
556
videos
132
links
✔سخنان کوتاه و حکمت آمیز ✔گنجینه ی پند و اندرز بزرگان ✔تندرستی و سلامت ✔دیدنی های طبیعت ✔ اندیشه ی اهل قلم @Rashid_azb:ارتباط با ادمین
To first message
ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ .

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟

ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ .

ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﯿﺪﯼ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺧﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ،
ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﮑﺮﺩ
ﺩﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﭻ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﮔﺸﺖ

ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺍﺯﺩﯾﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ .

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺴﺘﺸﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﻠﻤﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻩ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ

ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ
ﺁﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ
- ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ .
- ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﺮﺩﻡ .
- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؟؟؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ
ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ،
ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﻼﺣﻬﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻼﺡ ﺳﻼﺡ ﺩﻋﺎ ﺳت

   🦋       
@kherademehregan
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد، به خرش سلام میکرد!!
گفتن:
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش
میکنی...!!!
جواب داد:
اون خره، ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه...!!!

حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه...

   🦋       
@kherademehregan
از خوردن موادی که برای تزیین و لعاب‌دار کردن کیک‌های تولد و... استفاده می‌شود جدا خودداری کنید
این مواد تماما از رنگ‌های مصنوعی و روغن‌های بسیار چرب و مضر و سایر مواد آسیب‌زا ساخته می‌شوند و برای تمامی افراد به‌ویژه مبتلایان به قندخون و فشار‌خون بسیار مضرند !

ارسالی : علی رادمهر

   🦋       
@kherademehregan
*پادشاهی  دستورداد  افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.*
*هنگامیکه جوان  با خبر شد*
*پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد*.
*هنگامیکه ماموران برای تفتیش آمدند . کسی را نیافتند . روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد . که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد.مامورنزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مردلبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!*
*جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان بر  گرد ! جوان نزد پدربرگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خودرابه من بده بخش پایین وپاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو وفردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا راتعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت : شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.*
*سپس سگش را زد.سگ دوید.پادشاه تعجب نمود!*
*وگفت:دوست باوفا ودشمن چگونه است؟جوان :به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!*
*جوان گفت : این همان دوست ودشمن اند.*
*پادشاه تعجب نمود!وگفت :صبح همراه پدرتان بیایید.*
*جوان نزدپدربرگشت وماجرا راتعریف نمود.*
*صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب* *نمود.نهایتاجوان وپدرش  نجات یافتند.*
*پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینه‌ای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی*
*پدر مدرسه کامل ودرایت واقعی است. او را به عنوان مستشار ومکان اسرارخود قرار بده همیشه با او راه حل خود را می یابی!*روز سالمندان گرامی باد

ارسالی : علی رادمهر

   🦋       
@kherademehregan
جالبه بدونید سوئد دومین صادرکننده بزرگ کاغذ در جهانه ولی با این حال مساحت جنگل‌های این کشور روز به روز بیش‌تر میشه چون به ازای هر درختی که قطع میشه، سه درخت جدید کاشته میشه !!

   🦋       
@kherademehregan

          ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سرچشمه حيات آدمى "دل" است.

هر آنچه را كه از دل بگذرانيم ؛

دير يا زود همان،

در زندگيمان رخ خواهد داد ...

پس، به دل بيآموزيم كه،

فقط نيكى ها را از خود بگذراند ...🍃🌸


   🦋       
@kherademehregan
زمزمه ی یک مادر با خدا در خانه ی سالمندان!!! خدایا ای کاش زمانی که فهمیدم بچه ام در راه است، بجای نه ماه دعا برای سالم بودنش فقط یک بار دعا می کردم که فقط یکبار دلتنگم شود!
قدرِ این فرشته های آسمونی رو بدونیم

"دهم مهرماه روزجهانی سالمندان گرامی باد"

   🦋     
@kherademehregan
نگاه همه به پرده سينما بود.
(جشنواره فيلم هاي 10دقيقه اي ...)
اکران فيلم شروع شد.
شروع فيلم: تصوير سقف يک اتاق بود...
دو دقيقه از فيلم گذشت
چهار دقيقه ديگر هم گذشت            
هشت دقيقه ي اول فيلم تنها تصوير سقف اتاق بود!
صداي همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سينما را ترک کردند.
ناگهان دوربين حرکت کرد و آمد پايين
و به يک کودک معلول قطع نخاع خوابيده روي تخت رسيد..
جمله زيرنويس فيلم: اين تنها 8 دقيقه از زندگي اين انسان بود و شما طاقتش را نداشتيد.
پس قدر زندگيتان را بدانيد!


   🦋       
@kherademehregan
*در ژاپن روز معلم وجود ندارد؟!*

*یک روز از همکار ژاپنی ام ؛ معلم یاماموتا پرسیدم:*
*"روز معلم را در ژاپن چگونه جشن می گیرید؟"*
*او با تعجب از سؤال من پاسخ داد:*
*ما روز معلم نداریم!*
*وقتی پاسخ او را شنیدم مطمئن نبودم که باید او را باور کنم یا نه؟!*
*فکری از ذهنم گذشت:*
*"چرا کشوری که اینقدر در اقتصاد ؛ علم و فناوری پیشرفته است ؛ اینقدر به معلمان و کارشان بی احترامی می کند؟"*

*یک بار بعد از کار ؛ یاماموتا مرا به خانه اش دعوت کرد• ما سوار مترو شدیم چون دور بود•*  *ساعت اوج غروب بود و واگن های قطار مترو شلوغ بود• من توانستم فضایی برای ایستادن پیدا کنم و نرده بالای سر را محکم نگه داشتم• ناگهان پیرمردی که در کنار من نشسته بود صندلی خود را به من پیشنهاد داد؟! من که این رفتار محترمانه آن سالخورده را درک نکردم نپذیرفتم اما او اصرار داشت و من مجبور شدم بنشینم•*
*وقتی از مترو خارج شدیم از یاماموتا خواستم توضیح دهد که ریش سفید دقیقا چه کار کرده است!*
*یاماموتا لبخندی زد و به تگ معلمی که بر سر داشتم اشاره کرد و گفت: این پیرمرد پس از دیدن برچسب معلمی بر روی شما و به نشانه ی احترام به مقام شما ؛ صندلی خود را به شما پیشنهاد داد!*

*از آنجایی که برای اولین بار از یاماموتا بازدید می کردم احساس ناراحتی می کردم که با دستان خالی به آنجا بروم• بنابراین به فکر خرید یک هدیه افتادم• من افکارم را با یاماموتا در میان گذاشتم او از این ایده حمایت کرد و گفت که کمی جلوتر مغازه ای برای معلمان وجود دارد که می توان از آنجا کالاها را با قیمت های پایین خریداری کرد؟*
*یک بار دیگر نتوانستم احساساتم را کنترل کنم: "امتیازات فقط به معلمان ارائه می شود؟! "*
*من پرسیدم:*
*یاماموتا با تایید حرف من گفت:*
*در ژاپن معلمی معتبرترین حرفه و معلمی محترم ترین فرد است!! کارآفرینان ژاپنی وقتی معلمان به مغازه هایشان می آیند بسیار خوشحال می شوند و آن را افتخار می دانند*

*در طول اقامتم در ژاپن ؛ چندین برابر نهایت احترام ژاپنی ها را نسبت به معلمان قائل مشاهده کردم• آنها در مترو صندلی های ویژه ای برای معلمان در نظر گرفته اند! مغازه های ویژه ای برای آنها وجود دارد! معلمان آنجا در صف خرید بلیط برای هر نوع حمل و نقلی قرار نمی گیرند به همین دلیل است که معلمان ژاپنی به روز خاصی نیاز ندارند (چون هر روز در زندگی آنها یک جشن است!*)

*به افتخار معلمان عزیز و بازگشایی مدارس*

ارسالی : محسن محسنی مقدم

   🦋       
@kherademehregan
طلوع زیبای افتاب..صبح امروز

عکس : یونس آبجامه

   🦋       
@kherademehregan
کم هزینه ترین لذت‌های زندگى:

🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

• گاهی به تماشای طلوع و غروب آفتاب بنشینیم.
• سعی کنیم بیشتر بخندیم.
• تلاش کنیم کمتر گله کنیم.
• با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
• يكى از آرزوهاى قديمى دوران كودكى خود را برآورده كنيم.
• گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.
• شاكر باشيم، مديتيشن و مراقبه كنيم.
• به آدم ها لبخند بزنيم.
• هرازگاهی نفس عمیق بکشیم.
• قدر سلامتيمان را بدانیم.
• زمزمه کنیم و آواز بخوانیم.
• سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم.
• گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
• با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
• برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم!
• مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و...) برای خودمان جمع‌آوری کنیم.
• در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
• گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر.
• گاهی از درخت بالا برویم.
• احساس خود را درباره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.
• گاهی کمی پابرهنه راه برویم!
• گاهى بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم.
• مقابل آینه بایستیم و به آن تصوير آشنا و نخستين همراه زندگيمان، لبخند بزنيم.
• رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم.
• زیر باران راه برویم.
• کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم..
• قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم .
• چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.
• اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم.
• هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
• به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.
• گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم.
• تماشای گل و گیاه و گوش دادن به آواز پرندگان را به خود هدیه کنیم.
   🦋     
@kherademehregan
نغمه_های_سعدی
باب_ششم (در ضعف و پیری)

🌺🌹🌺🌹

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در پای آن  درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است.

شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.

سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه كردى خير
تا همان چشم دارى از پسرت
   🦋     
@kherademehregan
      پاییز فصل عجیبی است

بعد از کوچ و جدایی روزگار وصل در پی است

این بزرگترین درس طبیعت است . . .

                 رشید آزادبخش

   🦋       
@kherademehregan
📸 نمای زیبا از خشک کردن انگور در ملایر🍇

   🦋     
@kherademehregan
پل ورسک 
شاهکار مهندسی

@kherademehregan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مختصری از داستان زندگی و دلاوری های یارمحمدخان زردلانی لک
.
برگرفته از کتاب " سرداران لک در انقلاب مشروطه "
نویسنده: هادی اسفندیاری

خوانش متن:زهرا میرزایی

#قسمت_دوم

#مشروطه #قوم_لک #یارمحمد_خان #زردلان #بالاوند #ایران #زبان_لکی

ارسالی : آیت بهارگیر برخوردار / الشتر

   🦋       
@kherademehregan
۱۵ فایده سکوت:

۱. افزایش آرامش
۲. شناخت خود
۳. بهبود آگاهی
۴. ارتقا خلاقیت
۵. کاهش استرس
۶. سم زدایی ذهنی
۷. افزایش صبر
۸. گسترش چشم انداز
۹. صرفه جویی انرژی
۱۰. بهبود تفکر
۱۱. افزایش تمرکز
۱۲. افزایش اراده
۱۳. تصمیم گیری بهتر
۱۴. زندگی در لحظه
۱۵. خطای کمتر

   🦋       
@kherademehregan
مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود
زردآلو هر کیلو 2 تومن ،هسته زردآلو هرکیلو 4 تومن؟

یکی پرسید : چرا هسته اش از زرد آلو گرونتره ؟
فروشنده گفت : چون عقل آدم رو زیاد میکنه

مرد كمی فكر كردُ گفت : یه کیلو هسته بده خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت :

چه کاری بود زردآلو میخریدم هم خود زردآلو رو میخوردم هم هسته شو هم ارزونتر بود..!

رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت،فروشنده گفت : بله
نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه چه زود اثر کرد


#دهخدا

@kherademehregan
More