◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_پنجاه_نهم
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_نهم 📍

بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:

_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!

ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:

_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم

_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله

بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:

_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟

این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:

_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم

_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟

باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:

_البته... انقدرم شوکه نشدم
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...

انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!

ادامه دارد...
#الهام_تیموری

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔅🔅


#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_نهم

لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم .
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود .
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے

دیره پاشو...
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم .
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.


نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد .
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم .
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم
سرمو گذاشتم رو پاش .

علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت انشا اللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم.


اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ…
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم.
دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت .
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد .
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...

درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد

بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_پنجاه_نهم

به چادر و سجاده ای که زهرا خانوم روزهای اول آمدنم داده بود و هنوز بعد از مدت ها دست نخورده روی میز گوشه ی اتاق است نگاه می کنم.
چندسال شده که رو به قبله نکرده ام و قامت نبسته ام؟ده سال...دوازده سال...چهارده سال...کمتر یا بیشترش را نمی دانم اما خیلی وقت گذشته.فقط نمازهایی که با چادر خودم و در کنار عزیز یا مادرم می خواندم به مذاقم خوش می آمد.هنوز به یاد دارم عزیز پای سجاده صبح می کرد شب هایی را که حال مادر وخیم بود.ورد زبانش هم توسل و توکل بود...کاری که من هیچ وقت نکردم!
شیر آب را باز می کنم و دستم را می شورم.من وضو گرفتن را خوب بلدم! چون بجز من،تمام اطرافیانم همیشه مشغول عبادت و راز و نیاز بوده اند.
وضو می گیرم و تازه یادم می آیم که ته مانده ی آرایشم را پاک نکرده بودم...چه اشکالی دارد؟!حالا بعد از سال ها به همین قدر هم کفایت می کنم.به قول لاله "اگه هوسه،یه بار بسه!" چادر نماز را برمی دارم و روی هوا بازش می کنم.عطر آشنای زهرا خانوم ریه ام را پر می کند وقتی پارچه اش را به صورت خیسم می چسبانم

سجاده را پهن می کنم و می نشینم. تسبیح دانه درشت زرشکی رنگ را چند بار دور دستم می پیچم و باز می کنم. انگار بلد نیستم باخدا حرف بزنم! یاد ذکر گفتن های حاج رضا با تسبیحش می افتم و شروع می کنم به صلوات فرستادن.

نمی فهمم که آرامش دارم یا دل آشوبه... هم حس خوبی دارم از این خلوتی که بعد از مدت ها و بی هیچ دغدغه و اجباری نصیبم شده و هم بغض کرده ام از اینهمه فاصله و دوری و تنهایی... احساس می کنم خدا هیچ علاقه ای به من گناهکار ندارد.به منی که مدت هاست هیچ کاری برای او نکرده ام.

سرم را روی مهر می گذارم و اشک هایم مثل آبی که پشت سد جا مانده باشد،راه باز می کند و بدون هیچ حرفی تا می توانم فقط زار می زنم دردهای تلنبار شده ی درونیم را...

ساعت هنوز ده نشده و بالاخره کتاب را تمام کرده ام.با چشم های پف کرده و بدون آرایش کتاب به دست در خانه حاج رضا را می زنم.انگار مجبورم به شهاب ثابت کنم که نظر و پیشنهادش تا چه حد برایم مهم بوده!
فرشته با تاخیر در را باز می کند و بعد از خمیازه ای طولانی می گوید:
_سلام،سحرخیز شدی
+سلام.خواب بودی؟
_آره خسته ام هنوز
+یعنی مامانت اینام تا حالا خواب بودن؟
_نه بابا فقط من خونه ام
+بقیه کجان؟
_کارشون داری؟بیا تو
+نه مرسی
_بابا که سرکاره،مامانم مولودی دعوت بود.
از شهاب نمی گوید و مجبورم خودم بپرسم:
+آقا شهاب چطور؟
_اونم صبح رفت ماموریت و چند روزی نیستش

+ماموریت؟!
_آره خب همیشه میره،چیزی شده؟

متعجب نگاهم می کند و من مجبورم صحنه سازی کنم!شانه بالا می اندازم و می گویم:
+نه،آخه بهم این کتابو داده بود خواستم پس بدم
_ببینم،عه اینو چند وقته داده بود بهم تا برسونم دستت من هی یادم رفت!آخرش خودش داد پس
+خیلی کتاب خوبی بود
_تا دلت بخواد شهاب تو کار فرهنگی و معرفی کتاب و این چیزاست.ببخشید تو رو خدا پناه،دیشب جون نداشتم یه قدم بردارم بعد از اینکه عمو اینا رفتن مجبور شدم شهابو بفرستم که برات کیک بیاره
+دستت درد نکنه،واجب نبود که.لطف کردی
_آخه مامان میگه اگه چیزی رو به نام کسی کنار بذاری و نرسه دستش دهنش تاول می زنه!خرافاتی نیستم جان تو ها...ولی خب دیگه.بعدم بهت اینجوری نشون دادم که قهرم
+چرا؟!
_چون نموندی و رفتی
+عزیزم همینقدرم که بودم زیاد بود

_جز من،مامان خیلی براش مهم بود که باشی
+چرا؟
خمیازه می کشد و می گوید:
_نمی دونم حتما دوست داشته دیگه
+از بس مهربونن

اما شک دارم که زهرا خانوم بدون هیچ فکر و تاملی کاری بکند!

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_نهم
#ازدواج_صوری


امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه

اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔

برای همین خواهرم زهرا بامن اومد


نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم

پریا عاشق گل مریم بود😍😍

رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد


چه این رنگ بهش میاد🙈🙈

به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم

میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍

وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم

دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش

باتعجب نگاه کرد

همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم

رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم


رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت

طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔

زهرا کمک کرد سوار بشه

دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد

سرراهم یه جا نگه داشتم

رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️



نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
@khanoOomaneha
@khanevade_shaad