#هزار_چم ۸۲۲
#زینب_ایلخانی بعد از يك روز طولاني تلاش و فعاليتِ همگانى، بالاخره همه اينقدر خسته بودند؛ كه يك به يك شب بخير گفتند و براي خواب رفتند.
عزيزه خاله جان قبل از خواب چند بار تاكيد كرد:
_ قيز! اينقدر بالا و پايين نپر. آروم بگير تا فردا يه چيزيت نشه، اين عروسي به خير و خوشي بگذره انشاالله!
بوسيدمش و با صداي بلند چشم گفتم.
چشم هاي مهربان بيوك آقا، غرق عشق و خوشحالى بود.
قبل از خداحافظي كنار گوشش گفتم:
_ بابت همه اون روزايي كه سنگ صبورم بوديد و حضورتون دل گرميم بود، واسه زنده بودن و امروزم رو داشتن؛ با تمام قلبم ازتون ممنونم.
الناز هم وسايلش را جمع كرده بود و وحيد جلوي در منتظرش بود.
از صورتش مشخص بود اصلا خوشحال نيست، اما تمام تلاشش را براي حفظ ظاهر ميكرد،
اما نهايت اين شد كه تمام خشم و ناراحتي اش را سر آلما، كه اصرار داشت شب را پيش دايي اش بماند؛ خالي كرد.
محكم دست آلما را گرفت و فشرد و فرياد زد:
_ جونم مرگ شده دير شد، بابات دم دره!
آلما به شدت گريه ميكرد.
اخم هاي امير در هم گره خورد و الناز دست و پايش را گم كرد.
امير با آرامش، اول تلاش كرد آلما را آرام كند و بعد از قانع كردنش، از منيره خواست كه او را تا ماشين وحيد ببرد.
بعد كه از رفتن آلما مطمئن شد؛
با قاطعيت به الناز تذكر داد.
_ من يا خانوادت، تا حالا باهات اون طور كه تو با بچت رفتار كردي؛ برخورد كردن؟
الناز كه در صدد رفع و رجوع برخوردش بود؛ گفت:
_ داداش به خدا اعصابم نميكشه، بچه كوچيك خيلي اذيت داره.
اصلا نمیفهمم يه موقع ها!
همانطور كه مستقيم نگاهش ميكرد؛ آرام روي شانه اش زد و گفت:
_ پس يه آگهي بزن كه به يه مادر با اعصاب نيازمنديم و بچه رو تحويل يكي بده كه لياقتش رو داشته باشه.
بعد با همان اخم از ساختمان بيرون رفت.
بيوك خان هم با دلخوري الناز را نگاه ميكرد.
عزيزه خاله جان لب گاز گرفت و گفت:
_ اخلاقشو نميشناسي تو دختر؟ امشب وقت اينه پا بذاري رو اين چيزا كه بهش حساسه؟
حالا تا صبح برزخ ميشه و ميره تو فكر!
الناز با اخم و دلخوري مرا نگاه كرد و گفت:
_ اينقدر از اين به بعد داداشم مشكل و بدبختي داره كه ديگه واسه ماها دل نگرون نشه!
كيفش را برداشت و بعد از بوسيدن پدرش، خيال ترك عمارت را داشت؛ كه صدايش زدم.
_ الناز جون، وايسا تا دم در باغ با هم بريم.
امير ميخواد منم برسونه خونه مامانم.
با تعجب نگاهم كرد، من هم سريع خداحافظي كردم و همراهش راه افتادم.
تنها كه شديم بالاخره دل به دريا زدم و پرسيدم:
_ از من كلا بدت مياد يا اينكه فقط فكر ميكني لايق داداشت نيستم؟
با تعجب نگاهم كرد.
بغض داشتم اما دلم ميخواست همه تلاشم را براي عشقم و زندگي ام بكنم.
گونه اش را بوسيدم و دستش را گرفتم:
_ تو يه خواهري! ميدونم واسه داداشت شايد آرزوهات خيلي بيشتر از من بوده،
دوستش داري؛ درك ميكنم چون خودمم اون قدر دوستش دارم كه حس ميكنم هر لحظه اين دوست داشتن، بيشتر و بيشتر ميشه.
بهت قول ميدم همه توان و جونم رو بذارم واسه داداشت، واسه خوشبختيش و آرامشش.
قول ميدم!
بغضش باز شد و گفت:
_ خودتم خوب ميدوني، من هيچ وقت نه ازت بدم مياومد نه باهات بد بودم، فقط ...
فقط مي،ترسم از گذشته ات ريحانه!
از اينكه اين زندگيتم...
حرفش را قطع كردم و گفتم:
_ نه!
اين يكي رو يقين دارم كه ترست اشتباهِ محضه!
نه امير، شهابه! نه من اون ريحانه گذشته ام كه قرار باشه اون اتفاق ها تكرار شه!
امير اون من رو از من گرفت. ميفهمي؟!
من ديگه واقعى ام، يه آدم واقعي !
با صداي بوق هاي پي در پي متوجه شديم صبر وحيد تمام شده است. هول شد و اشك هايش را پاك كرد.
دستم را كمي فشرد و گفت:
_ شب بخير عروس خوشگل داداشم!
بعد دوان دوان سمت در خروجي رفت.
لبخند زدم و شانه هايم را بالا انداختم.
كمي دورتر امير را ديدم كه در آلاچيق نشسته بود و سيگار مي كشيد. با حرص سمتش رفتم.
مرا كه ديد بلند شد و در حالي كه سمت ماشين مي رفت؛ گفت:
_ همه چيو برداشتي؟ چيزي جا نذاشتي؟
با اعتراض گفتم:
_ آفرين حاج امير! شب عروسي و سيگار! باريكلا!!!
تلخ خنديد و در حالي كه به سيگارش نگاه ميكرد، گفت:
_ اين تنها خلافمه!
دست به كمر گفتم:
_ به قول خودت سلامتي گنج و نعمت بزرگيه كه پرودگار به بندش داده!
با نابود كردن ريه هات، اين طوري شكر نعمت ميكني؟
با عشق چند ثانيه فقط نگاهم كرد، بعد سيگارش را زير پايش له كرد و گفت:
_ حق با شماست ! تموم شد!
از امشب، هرچي خانم بگه.
دلم دوباره براي اين حجم خوبي اش پر كشيد. سمتش دويدم و گفتم:
_ بذار ماچت كنم!
فرار كرد و دوباره استغفار گفت.
ميان قهقهه، جيغ كشيدم:
_ فردا كه مَحرم شيم، تلافي همشو درمیآرم.
ايستاد و لب گاز گرفت و با خنده گفت:
_ جلل خالق! دختر اين قدر خطري؟!
زن همانند گل
🥀 است
@khanoOomaneha┄┅┅❀
👰❀┅┅┄