👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#رهایی_از_شب_7
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
💮🔅💮🔅💮🔅💮🔅💮🔅💮

#رمان_عاشقانه

#رهایی_از_شب_7


او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.

ادامه دارد. ..

💮🔅💮🔅💮🔅💮🔅💮🔅

نویسنده: ف_مقیمی

@khanevade_shaad
💮🔆💮🔆💮🔆💮🔆💮🔆

#رهایی_از_شب_7


او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.

ادامه دارد. ..



نویسنده: ف_مقیمی

@salaamate_ravaan