ناداستان، ناداستان خلاق در ایران
من یک روز معتدل، در اوایل پاییز ۹۸، در حالی که چمدانهایمان را بسته بودیم برویم منجیل و چندروزی با رفقایمان خوش بگذرانیم، داشتم میمُردم. یعنی طور غریبی شدم که به قول قدیمیها جان داشت از قفس بدنم رها میشد. در آن لحظه با درد مفرطی که در سینهام داشتم و همهاش ناگهان آوار شد توی گلویم، فکر کردم دیگر نمیتوانم حرف بزنم و این خفقانآورترین اتفاقی بود که داشت برایم میافتاد. حتی نمیتوانستم کمک بخواهم. فکر میکردم مرگ چیزی شبیه به همین سکوت اجباری، خفگی، لالی، یا الکنی است… این آخری واژهی بهتریست. الکن شده بودم و دستم از حرف زدن و کمک خواستن کوتاه… .
#مجله_خوانش
#از_نو_بخوان
#مینا_حسنی
#ناداستان
#ناداستان_خلاق
ادامهی متن را در سایت مجلهی خوانش بخوانید:
http://khaneshmagazine.com/1401/06/raghsidan-bar-labeye-partgah/