حساب همه چیز را کرده بودم. ساعت هفت صبح سه مهر توی محوطه هتل مروارید. حتی می دانستم قرار است پیراهن بلند یشمیام را که سهام خیلی دوست داشت، بپوشم با کفش های سیاه بندداری که تازه خریده بودم. چون مهم بود کفشها از پایم درنیاید و میخواستم ماتیک مایع بیستوچهار ساعتهی کالباسیام را بزنم و سایهی قهوهای بزنم و موهایم را دماسبی ببندم و فرق کج باز کنم چون بیشتر از فرق وسط به صورتم میآید. نباید قبلش جلب توجه میکردم. باید موبایلم را روی ششوپنجاهونه دقیقه کوک میکردم و سر ساعت ششوپنجاهوهشت دقیقه، نه زودتر، میرفتم توی بالکن. ساعت که زنگ می زد تا سی میشمردم و بعد میپریدم پایین.