نمیدانم چند سالهام یا چه سالی است اما برف آن قدر آمده که با برادرم، آدمبرفی ساختهایم. که داریم از ته دل میخندیم به آدمبرفی بینوای من.
که شال ابریشمی زریدوزی مامانم را روی سرم انداختهام. که آن در کوچک پشت سرمان، حیاط را به کوچه میرساند به نانوایی و قنادی و مدرسهی رضاشهر در مشهد. که شیشههای بخارگرفتهی گلخانهی پدرم در کنار ماست، با آن همه گلدانهای زیبای جورواجور.
و میدانم که آش رشتهی داغی روی بخاری در اتاق نشیمن قل میزند و چشمهای درخشان مادرم انتظارمان را میکشد....
آی روزهای شادمانیهای بیدلیل کجایید؟
به میانسالی رسیدهام، به اندوهی بیپایان...
به زادروز دوبارهام در آبان
گذشته گریبانم را رها نمیکند