گفتم ای دل ز چه اوضاع جهان گشت بدل
گفت خاموش که در مغز سپهر است خلل
گفتم از چاه امید آبِ تمنّا نرسد؟
گفت کوته بوَد از وی رسن طفلِ امل
گفتم آسایش گیتی که بگفتند، کجاست؟
گفت در خواب نمایند ولی خواب اجل
گفتم آزاده چرا گشت گرفتار بلا
گفت شرط است که بیبار نباشد صندل
گفتم ایّام چرا ابروی پرچین دارد
گفت با صاحب بدخو نتوان کرد جدل.
#شیری_لاهوری (– ۹۹۴ ق)
← عرفاتالعاشقین و عرصاتالعارفین
ج ۴ ص ۲۲۸۲
خاکستر ققنوس