🔻"داستان متفاوت پیرمرد و نماز جمعه"
✍🏻 سلمان کدیور
🔸این مرد که ظاهراً از وضعیت معیشت خود ناراضی بوده و احساس کرده به او ستمی روا شده، میان سخنان خطیب نماز جمعه تهران، آقای صدیقی بلند می شود و داد و بیداد می کند و تظلم خواهی می کند.
🔹 در این حین محافظین و کارمندان حراست فوری سر می رسند و زیر بغل مرد را می گیرند تا به زور و کشان کشان او را از صفوف بیرون ببرند تا نظم نماز و حرف های خطیب، بهم نخورد که آقای صدیقی حرف هایش را که در باب اهمیت شعار مرگ بر آمریکا بوده قطع می کند و از پشت تریبون می گوید: آقایان! .... آقایان! ... رها کنید این بنده خدا را ... بگذارید حرفش را بزند، اگر اینجا مردم نتوانند داد بزنند، پس کجا داد خود را ببرند.
🔸مردم متعجب و میخکوب به سمت مرکز اغتشاش برمی گردند تا ببینند چه خبر شده است. محافظین، مرد را که هنوز با حرارت و خشم داد می زند رها می کنند.
🔹آقای صدیقی: بیا اینجا آقا جان ... بیا این بالا حرفت را بزن. بگو کی به تو ستم کرده، بیا بالا، من و امثال من چهل سال حرف زدیم، حالا شما بیا حرف بزن ... نماز جمعه فلسفه اش همین است اصلا که همه حرف بزنند نه فقط من.
🔸مرد خوشحال، مثل مرغی که رها شده، مردم را می شکافد و تند تند می رود سمت جایگاه. خطیب به استقبالش می آید و او را در آغوش می گیرد، مردم که حسابی سر شوق آمده و غافلگیر شده اند، نیم خیز می شوند و با همه وجود تکبیر می گویند.
🔹مرد پشت تریبون می ایستند و آقای صدیقی کنارش می ایستد. مرد بدون بسم الله و بدون مقدمه و بدون سلام و درود تعارفات منبری، با حرارت کاغذی که در دست دارد را نشان می دهد که سند ظلمی است که به او شده و با خشم می شورد بر مسئولین و از وضعیت وخیم معیشت و اجاره خانه و جهیزیه دختر و عرق شرم پیشانی اش می گوید و دادخواهی می کند. وسط حرف هایش بغض می کند و اشکش سرازیر می شود، اما با همان حال حرف های آتشینش را ادامه می دهد. از شهدا می گوید و از امام و اینکه خودش جانباز است و چند ترکش توی بدنش هنوز جا خوش کرده.
🔸حرفش که تمام می شود، آقای صدیقی بلندگو را می گیرد و با خشم، مسئولین خاطی را تهدید می کند که یا هفته دیگر بیایند نماز جمعه و توضیح دهند و یا او آبروی آنان را می برد و از دادستان کل کشور میخواهد از سوی مدعی العموم آنها را به دادگاه بکشاند.
🔹مردم سر از پا نمی شناسند و حالا کامل از جا بلند می شوند و بر تمام ستمگران از آمریکای جهانخوار تا امریکاهای داخلی کوچک، مرگ می فرستند و برای بقای انقلاب شعار می دهند و دعا می کنند.
بعد نوشت:
این داستان صرفاً تخیل نویسنده بود و مرد مذکور را حراستیها همان ابتدا از صفوف بیرون کردهاند.
🆔 @khabaremazandaran