نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاگلی
و من او را
چون شاخهیی که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
شرم در نور است و این، پایان هر سخنیست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپردهام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان بیابان، پی انگشتر مفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت میزند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،
هیچ نه
مگر مثلث کهنهی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کف یک سنگر!
و به این سپیده که عقرب ــ خواهر بینیاز من ــ بخت را کفآلود
حس کردهست،
هوا، در نی میپیچد و در گردنههای کوه.
https://t.center/ketabkhan0#بیژن_الهی