دانستنِ زیاد واقعا بیماری است، یک مرض حقیقی و تمامعیار. برای گذران زندگی، فقط اندکی دانش بشری کفایت میکند؛ یعنی نصف یا حدوداً یکچهارم آگاهی یک انسان مترقی.
زندگی دروني خود را فقط با روح خویش مینگریستم. آنرا تا کوچکترین جزئیاتش تحلیل و دربارهی آن بیرحمانه و با سختگیری داوری میکردم. حتی بعضی اوقات به سرنوشت درود میفرستادم که این تنهایی را به من ارزانی داشته است؛ زیرا بدون آن نمیتوانستم اینطور دربارهی آن قضاوت کنم...
همه چیز وهم است، خانواده، اداره، دوستان، خیابان، زن، همه وهم است، وهمی که همواره نزدیک تر می آید و دورتر می رود؛ ولی نزدیک ترین حقیقت فقط آن است که من سرم را به دیوار سلولی بی در و پنجره می فشرم.
انکار نمیکنم که اتفاقی که برای ما افتاد، خنده دار است. اما ارزش تعریف کردن برای کسی را ندارد چرا که همه آن قدر باهوش نیستند که بتوانند به اتفاقات از نقطه نظر درست نگاه کنند!