گاهی آدم رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند. خب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!
گاهی آدم رمانی نیمه تمام دارد، میرود خانه چای دم میکند، سیگاری زیر لب میگذارد، تکیه به بالشی میدهد و نرم نرم میخواند. خب، بدَک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمیشود این کار را کرد. آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دورهاش میکند. اما کو تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!
وقتی که کودتا اتفاق افتاد، [در عالم کودکی] برایم [مسأله] وحشتناکی بود. یادم است وقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردند و بعد هم کشته شد، با دوستم (الان اسمش یادم نیست) قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم یعنی چنین اندوهی برای ما بود. در تمام عمرم مسأله مصدق و جبهه ملی به معنای مصدقی آن نه به معنای بعدهای آن برایم مطرح بود. یادم میآید اولین دزدیای که کردم، وقتی بود که در دفتر اسناد رسمی کار میکردم. مجلهای بود که عکس مصدق رویش بود و مجله قدیمیای بود و عکس خیلی زیبایی داشت. من این عکس را پاره کرده و به خانه آوردم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. چندین بار که ساواک به خانه ما ریخت و کندوکاو کرد (سالهای 41، 50 یا وقتهایی که من نبودم.) من اول سراغ این عکس میرفتم. [فکر میکردم] به هر حال میتوانند به جرم این دزدی دست ما را ببُرند!
دروغ میگویند، امینه. باور کن! من میشناسم این مردم را. اگر شاد باشند، سوروسات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند؛ اما وای اگر عمهای، دختر عمهایشان بمیرد؛ یا حتی پای خواجهی باخواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی بوق، که: «آی، ایها الناس!»