🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻💠#داستانڪ📍#زهر و
#عسل🍯🍯🏺🏺🍯🍯🏺🏺🔰مرد خیاطی ڪوزه ای
عسل در دڪانش داشت. یڪ روز می خواست دنبال ڪاری برود. به شاگردش گفت:این ڪوزه پر از زهر است! مواظب باش مبادا به آن دست بزنی! شاگرد ڪه می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد ، مرد از مغازه خارج شد و رفت.
💢شاگردهم ڪمی بعد از استاپیراهن یڪ مشتری را بر داشت و به دڪان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دڪان برگشت و تمام
عسل را با نان خورد و ڪف دڪان دراز ڪشید.
🔶خیاط ساعتی نگذشته بود ڪه بازگشت و با نگرانی از شاگردش پرسید :چه شده چرا ڪف مغازه خوابیده ای؟
🔸شاگرد ناله ڪنان پاسخ داد:تو ڪه رفتی من سرگرم ڪار بودم ، دزدی آمد و یڪی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم ، از ترس تو، زهر توی ڪوزه را خوردم و دراز ڪشیدم تا بمیرم و از ڪتڪ خوردن و تنبیه آسوده شوم.
--------------------------------------------
t.center/keliyak_nur
🖍─═༅࿇༅═─
📕