کربلا هستم
#رضا_شریفی.
توی هتل
همین حالا ، همینطور که روی تختم دراز کشیده بودم ، احساس گرسنگی کردم
رفتم سر یخچال یه مقدار نون بیات شده و یه بسته حلوا شکری دیدم
ناچار همین رو لقمه کردم و خوردم
خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید
جای همه خالی
تقریبا همه ی دفعات قبلی هم که حلوا شکری خوردم بهم چسبیده...
هنوز تیکه آخر لقمه رو نخورده بودم که که ذهنم مشغول شد
به اینکه چرا وقتی حلوا شکری شیرین و مقوی و سیر کننده است ، ارزون و دلچسبه باز هم توی شرایط عادی انتخاب من نیست؟
از یه خوراکی چی میخوام دیگه؟
چرا فقط وقتی مضطربم و چیز دیگهای برای خوردن ندارم سراغش میرم؟
چرا در حالی که نیازهای منو برطرف میکنه و کمتر از خیلی چیزهای دیگه برام هزینه داره بازهم هیچ وقت اولویت من نیست ؟!
شاید چون ارزونه...
شاید چون افادهای نیست ، شاید چون لازم نیست براش تو صف بایستم...
شاید چون «همیشه هست»...
آخ از کسی و چیزی که همیشه «باشه»...
اگر جواب این سوالها رو میفهمیدم شاید خیلی مسائل دیگه هم برام روشن میشد
مثلاً اینکه چرا وقتی از کانونها و رضوانها و ... این همه بهره بردیم ، این همه حال معنوی پیدا کردیم ، این همه توی همین دنیا برکت دیدیم و رشد کردیم و لذت بردیم باز اولویتمون نبودن؟
باز تا پشت در بیمارستان گیر نکنیم
تا گره بزرگه تو کارمون نیفته
تا حالمون خراب نشه و تا مجبور نشیم سراغشون نمیریم ؟
شاید چون همیشه هستن...
شاید چون هیچ وقت هیچکس برای کانونی بودن برای رضوانی بودن و ... از ما هزینهای دریافت نکرد .
نمیدونم
بشر انگار ذاتا قدر ناشناسه...
گرچه چون آبله بر هر کف پابوسه زدم...
رهروی نیست در این راه که نشکست مرا...
صائب...