View in Telegram
#کتابخونی #خاکهای_نرم_کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی #قسمت_هشتاد_هشت 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 سرستون جایی که عبدالحسین بود به نظر می آمد خواب باشد همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد، آهسته صداش زدم سرش را بلند کرد و خیره ام شد. «انگار نمی خوای برگردی حاجی؟» چیزی نگفت. از خونسردی اش "۱" حرصم در می آمدباز به حرف آمدم:«می خوای چکار کنیم حاج آقا؟» آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد میدونی؟» این طور حرف زدنش برام عجیب بود بدون هیچ فکری گفتم:« معلومه، بر می گردیم.» سریع گفت: «چی؟!» تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمیها بودم خاطر جمع تر از قبل گفتم :«من می گم بر گردیم.» «مگر میشه برگردیم؟!» زود تو جوابش گفتم: «مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟» چیزی نگفت تا حرفم را جا بیندازم شروع کردم به توضیح دادن مطلب: «ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم با این قضیه ی لو رفتن ما و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن ،هر دو تا راه بسته شد دیگه.» پاورقی ۱ - البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگری پیدا می کرد طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره به چنین نکته ای اشاره می شود. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 #کانون_میثاق_با_افلاکیان ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@kanoon_misagh 🌷@kanoonnews
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily