کهکشان عشق

.


مهٺاب،
پشت چشم هايٺ
خاموش می شود!
صبـــــــح،
آغاز نفس های ٺو می شود
به روی لب هايم ...


#عرفان_یزدانی

.

بغلم ڪن!
؏شـق آغوشی سٺ
ڪه جهانش، روی ضرب
آهنڪَ قلب ٺو آرام می ڪَیرد...


#عرفان_یزدانی

.


نزدیڪ ٺر بیا...
دوسٺ داشٺنٺ را بر دهانم بڪَذار
لبخندی  بر ڪَونه های خورشید بپاش
با چشم هایٺ نوازشم ڪن
نزدیڪ ٺر بیا... ٺڪرار ڪن مرا
می خواهم لبانٺ را مزه مزه ڪنم
؏شـق با ٺو شیرین اسٺ
ٺو قند مڪرری.....!


#عرفان_یزدانی

.

وفا و ؏شـق و صداقٺ
نڪَاه عبّاس اسٺ
دلم به رسم ادب
بی قرارِ عبّاس اسٺ.....

ٺمام شهر دلم
شیفٺه ی زیارٺ اوسٺ
امید اهل جهان
شفاعٺ عبّاس اسٺ.....


#عرفان_یزدانی

#سلام_بر_علمدار_کربلا

.

ٺفـأل بزن!
چشم هايم، قهوه ای تلخ و شيرين!
شاه اين قصّه می شوم
اڪَر، بر اريڪه ی قلبم
نشسٺه باشــد ؏شــق ٺـــو!
زيباٺـرين الهه‌ے شهــر.......


#عرفان_یزدانی

.

قيمٺی شده ای!
من ياقوٺ لب هايٺ را
به نرخ ؏شـق خريده ام!
بايد جام لبانم مسٺ باشند
از سرڪشیدن جرعه‌ی شراب لب هایٺ...


#عرفان_یزدانی

.

ٺو از ڪدام فصل می آیی،
ڪه ٺنت بوی ٺاڪسٺان ها را می‌دهد
و لبانــٺ طعــم شــــراب،
ڪه من این چنیــــن آغشته به
دوسٺ داشتنٺ مسٺ می شوم؟!


#عرفان_یزدانی

.

دلم ڪَیر افٺاده در برڪه ی نگاهٺ،
ڪه ماه روی آن نقش بسٺه!
و من چون آبی زلال،
می شویم صورت زیبای ؏شــق را
در خانه ی نڪَاهــٺ ...


#عرفان_یزدانی

.

شب ڪھ می شود، ستاره ها را
بوسه بوسه می چینم از لبانت!
وقتی ماه ما را تماشا می ڪند،
آسمان مسیر راه شیری را
روشن می ڪند ...


#عرفان_یزدانی

.

سٺاره ها، می درخشند
آسمان، منظومه می شود
ڪهڪشان، پايين ٺر می آيد!
هنوز هم ماه،نقش لبخند ٺو را
در برڪه، انداخٺه اسٺ ...


#عرفان_یزدانی

.

سڪوٺٺ،
باتلاق زیبایی سٺ!
و من تنها ؏ـاشقی،
ڪه دائم در آن دسٺ و پا می زنم ...


#عرفان_یزدانی

.

جامِ السٺ را هر شب
از مِیِ نابِ حافظِ ديوانِ ٺو می‌نوشم،
ٺا شاخِ نباٺِ لب هايٺ،
شِڪر ريزِ بوسه هايم شود...


#عرفان_یزدانی

.

وفاو؏شـق‌و
صداقٺ نڪَاه‌عبّاس‌اسٺ
دلم‌به‌رسم‌ادب‌بی‌قرارِ‌عبّاس‌اسٺ

ٺمام‌شهر‌دلم
شیفٺه‌ی‌زیارٺ‌اوسٺ
امیداهل‌جهان‌شفاعٺ‌عبّاس‌اسٺ


#عرفان_یزدانی

#سلام_بر_علمدار_کربلا

.

ٺو از ڪدام فصل می آیی،
ڪه ٺنٺ بوی ٺاڪستان ها را می دهد
و لبانٺ طعم شراب،ڪه من این چنین
آغشته به دوست داشتنٺ
مسٺ می شوم؟!


#عرفان_یزدانی

.

آتشفشانی خاموشم!
با بوسه ای،
شعله بڪش در جانم
ٺا بسوزانم و از ٺو زنده شوم ...


#عرفان_یزدانی

.

صبح به خیر ڪه می گویی،
چشم هایت گشوده می شود
؏شـق نفس می ڪشد!
آسمان لبخند می زند!
ٺو از همیشه دلرباٺر شده ای!
زیبایِ دوسٺ داشٺنیِ من ...


#عرفان_یزدانی

.

صبح است و ازل
بر رخ مهٺاب دمیده اسٺ!
ماییم و هوایی شدن رخ دلدار
چه نیڪوسٺ ...


#عرفان_یزدانی

.

میل به صبحانه دارم
بگذار با طعم چای هر روزه ام،
قند لبانٺ نیز باشد!
آن وقت روزانه ام،
شیرین ٺر از این نمی شود ...


#عرفان_یزدانی

.

بهار جوانه می زند
آفٺاب می ٺابد
ٺرنّم بر لبانٺ بوسه می زند!
جز این نیسٺ، ؏شـق ٺـویی!
زندگی نامِ دیگرِ ٺوست ...


#عرفان_یزدانی

.

شڪوفه های
بهار نارنج،در دستانٺ
عطرش‌ آغشٺه ست به ٺو!
این همه دارم در هوای ٺو
نفس می ڪشم ...


#عرفان_یزدانی