+میدانی چی کار کردم؟
_ نه ، بگو برایم تا بدانم ؛ باز چی گلی به آب دادی🧐
+چیزی خاصی نیست ، مگر نامه که برای خودم نوشته بودم را کم و فراموش کرده ام.
_ چگونه کم کرده ، عجیب تر از آن چرا اینقدر آرام هستی ؟
مگر برایت خیلی با ارزش تر از جانت نبود ؛ حتی نمیخواستی با من شریک بسازی!
+ نمیدانم ؛ دوباره به بازی گرفته شدم ، بازم همان قاتل احساساتم آمده بود و منم دوباره همراهیش کردم ، اینبار نه تنها احساساتم را بلکی نامه هستی ام را به قتل رساند.
_ خیر عزیزم ؛ دوباره بنویس حتمن در خاطر داری!
+ ههه میدانی من همه هستی های امسال خود را میان همان نامه امانت سپرده بودم ، حتی خاطره های خود را و قول داده بودم تا سال دیگر امانتی خود را درست تسلیم کنم ، اما حتی با عهد بودن مرا شکست و روحش را با خود برد ، بنظرت چند الی روز دیگر زنده میمانم ؟
میدانی همه چیز برای من سیاه و سفید شده ، دیگر رنگی جز سیاهی نمیبینم ، ذوقی ندارم ؛ میترسم اینبار جسمم را نیز به قتل رسانده و با خود ببرد ؛ فکر میکنم چند روز دیگری سالروز مرگ من خواهد بود ؛ شاید زمستان هم قصد دارد سومین و آخرین انتقام و هدیه خود را برای من تقدیم کند ؛ باز هم نمیدانم..🫠
پشتون _ زمانی
@kahkashan_dastan