"کسی نمیپذیرد که زندگیِ هر فرد شیوهٔ ویرانیِ خاص خودش را دارد..."
اندوه چیزی نیست که یکشبه بر آدم نازل شود، غم چرا یا نگرانی، اما اندوه نه. اندوه خشتبهخشت در برابر جان آدمی دیوار میسازد؛ مثلا یک وقتهایی هست که نمیدانی برای چه اندوهگینی، هرچقدر هم که فکر میکنی دلیلی مشخص نمییابی. در جمعی نشستهای همه سرگرم گفتوگو، یا در مترو به تاریکی نمایان از پنجره، در فاصلهٔ میان دو ایستگاه، چشم دوختی، وسط اسبابکشی، حدفاصل داغ شدن روغن ماهیتابه برای ریختن سیبزمینیها؛ در همه حال این اندوه با توست. آه اگر میتوانستی اندوهت را به چیزی بیرونی گره بزنی شاید برایش ماوایی مییافتی. با خودت میگفتی خب اگر او بود اینطور نبودم، اگر آن میشد اینحال نبودم...
"بهار ۱۸۷۵،دلیل اندوهش دیگر برایش ناشناخته نیست. تا آخرین لحظه میخواست این مشکل را نادیده بگیرد. به این ترتیب جملهای که هیچگاه به زبان نیاورده درست از آب درآمده است: مادام بوواری خود اوست."
فلوبرِ میانسال، درگیر مشکلات مالی و بیماری، به پیشنهاد یک دوست به کونکارنو، در کنار دریا، میرود و تقریبا در آنجا هیچکاری نمیکند الا خوردن و خوابیدن و البته تماشای کشفوشهودهای علمیِ ژرژ پِنتیه.
فکر میکنم ملال و اندوه در کنار هم قدم برمیدارند. وقتی صد درصدت را پای چیزی گذاشتی و شاید از قضا نتیجه هم خوب درآمده یا دیگران اینطور میگویند، اما در نهایت این سوال مدام در ذهنت تکرار میشود که: خب که چی؟ همهاش همین؟ این ملال آمیخته با اندوه است که برایش مابهازای دقیقی نمییابی. شاهکار قرن را هم که نوشته باشی، بازهم وضع همین است.
"حوصلهام سررفته. کلافهام. قلبم توخالیتر از آوند گیاه است. نه میتوانم بخوانم، نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم فکر کنم؛ مدتهاست کتاب تاریخی دست نگرفتهام. گور پدر همهٔ آدمهای فرهیخته! مورخها، فیلسوفها، فرزانهها، مفسرها، واژهشناسها، مقنّیها، کفاشها، ریاضیدانها و منتقدها! همه را در جعبهای جمع میکنم و در مستراح عمومی میاندازم."
رمانِ
پاییز فلوبر، اثر الکساندر پوستل، به مقطعی از زندگی میانسالی فلوبر میپردازد، داستانی از جنسِ کتاب
استاد پترزبورگ، که آن هم به مقطعی از زندگی داستایفسکی میپرداخت. نشر نی کمی بعدتر از چاپ این کتاب، بخشی از نامههای فلوبر را هم منتشر کرده که در این روزگار بیداد میانمایگی، تسلای دل است.
* الکساندر پوستل برای رمانِ اولش، un homme effacé، جایزهٔ گنکورِ رمان اول را برده
.