رنگت روخدااااایی‌ کن

#کنکور
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_سیزدهم((قبیله مغول))

🌷حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی، نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم. حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه.
🌷چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم، مطمئن بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود.
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست.
🌷سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا. رفتم سمت ساختمون، صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید.
مامان با دیدن من وسط هال جا خورد.
🌷انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن. از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد.
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟
🌷و محکم خوابوند توی گوشم، حالم خراب شده بود، اما نه از سیلی خوردن، از دیدن مادرم توی اون شرایط . صورت و چشم هام گر گرفته بود و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد.
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بی حال، الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون و این تازه اولش بود.
🌷لشگر کشی ها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن، مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن.
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم، یا حتی به کسی خبر بدم.
🌷ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران، تو امسال فقط درست رو بخون.
اما دیگه نمی تونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت.
🌷فایده نداشت، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی#تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من، طاقت دیدنش رو نداشتم.

ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_چهاردهم (( کنکور ))

🌷حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله ی “دایی محمد اومد” فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت، هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت.
🌷با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد، اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد.
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه.
🌷عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد.
ـ به به حاج آقا، عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید، توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید. بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره.
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد.
🌷ـ مرد دو زنه رو میگن: خونه این زنش، خونه اون زنش. دیگه نمیگن خونه خودش. خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن. حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل.
🌷عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد.
ـ اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی.
🌷از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید.
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه #وکیل حرفه ای و کار کشته، سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت.
🌷مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد.
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم. الهام هم با وجود سنش، گاهی کمک می کرد.
🌷هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه، اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من، در چنین شرایطی بود که #کنکور دادم.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_نهم((بی عرضه))

💓الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت.
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم.
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو #کنکور داری.
💓یه دست کشیدم روی سرش
ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم.
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت.
💓رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش.
ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم، همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم.
💓اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران…
و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند. صدای عمه سهیلا، گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد.
💓چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم، با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد.
ـ برو توی اتاقت، این حرف ها مال تو نیست.
💓نمی تونستم از جام حرکت کنم. نمی تونستم برم. من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم.
ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده.
💓و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود.
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد.
💓ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند.
.ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_ده ((اولاد نااهل))

💓بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره.
ـ بهت گفتم تلفن رو بده.
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید. ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. یه قدم رفتم عقب.
💓ـ خوب، می گفتید عمه جان، چی شد ادامه حرف تون؟ دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟
حسابی جا خورده بود.
– مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید. به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک، دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش.
💓– این حرف ها به تو نیومده. مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟
– اتفاقا یادم داده. فقط مشکل از میزان لیاقت شماست. شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید. مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت: الهی بمیرم از شر #اولاد_نا_اهلم راحت بشم.
💓راستی، زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید، اساسی بهم میاید.
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. مادرم هنوز توی شوک بود. رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش، دنبالم اومد.
💓ـ کی بهت گفت؟ پدرت؟
ـ خودم دیدم شون. توی خیابون با هم بودن، با بچه هاشون.
چشم هاش بیشتر گر گرفت.
ـ بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟
💓فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه، اما نداشت. هر چند دیر یا زود باید می فهمید. ولی نه اینطوری و با این شوک. بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد. اون شب، با چشم های خودم، خورد شدن مادرم رو دیدم.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°