رنگت روخدااااایی‌ کن

#واقعی
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#بسیار_زیبا👌

روزی
#لقمان با #کشتی #سفر می‌کرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.

#غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از #دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت

این
#حکایت بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از #نعمت‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط #شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر #خوشبخت بودند...
♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
#بسیار_زیبا👌

روزی
#لقمان با #کشتی #سفر می‌کرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.

#غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از #دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت

این
#حکایت بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از #نعمت‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط #شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر #خوشبخت بودند...
♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
#بسیار_زیبا👌

روزی
#لقمان با #کشتی #سفر می‌کرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.

#غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از #دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت

این
#حکایت بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از #نعمت‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط #شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر #خوشبخت بودند...
♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
#بسیار_زیبا👌

روزی
#لقمان با #کشتی #سفر می‌کرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.

#غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از #دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت


این
#حکایت بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از #نعمت‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط #شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر #خوشبخت بودند...
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃

آیا هر
#مسلمانی، #مومن است یا آنکه میان #اسلام و #ایمان #تفاوت است؟!

🌷
#درسهایی_ازقرآن_حاج_آقاقرائتی:

🔹 در قرآن، یکجا می‏خوانیم که مردم وارد دین می‏شوند: یدخلون فی دین الله افواجا ( سوره نصر،آیه 2. ) و در جای دیگر به کسانی که شعار دینداری می‏دادند گفته می‏شود: هنوز ایمان وارد دلهای شما نشده است: و لما یدخل الایمان فی قلوبکم ( سوره حجرات،آیه 14.) یعنی دین باید وارد مردم شود.

🔹 آری، دینداری مراحلی دارد: مرحله گرم شدن، مرحله داغ شدن و مرحله پخته شدن. هر گرم و داغی، سرد می‏شود ولی هیچ پخته‏ای خام نمی‏شود.

🔹 ورود مردم در دین آسان است؛ هر کس بگوید: اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمدا رسول الله مسلمان است. این مرحله گرم شدن است. اما بالاتر از گرم شدن، داغ شدن است. اصحاب پیامبر با احساس و هیجان داغی به جبهه ‏ها می‏رفتند و حاضر بودند در کنار پیامبر جان فشانی کنند. ولی قرآن به آنها می‏گوید اگر دین دارید، خمس غنائم جنگی را بدهید: و اعلموا انما غنمتم من شی فان لله خمسه و للرسول... ان کنتم آمنتم بالله ( سوره انفال،آیه 41. )

🔹 آری، کسانی که شهادتین می‏گویند و حتی در جبهه ‏ها کنار پیامبر می‏جنگند، ممکن است در مسایل
#مالی #آسیب‏ پذیر باشند که قرآن می‏فرماید: در کنار شهادتین و جبهه و نماز، حق خدا و رسول و #فقرا را نیز بپردازید. در این مرحله است که ایمان وارد قلب می‏شود.

🔹 قرآن فقط به گروه خاصی می‏فرماید: اولئک هم المومنون حقا ( سوره انفال،آیه 4. )
#مومنون #واقعی گروه #خاصی هستند،
ولی نسبت به گروهی که
#منافقانه #اظهار ایمان دارند، می‏فرماید: اینها مومن واقعی #نیستند:و من الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الاخر و هم بمومنین ( سوره بقره،آیه 8.)
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄

داستان #واقعی ( #رویای_من )

#قسمت_دوم#بخش_اول

🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی نمی اومد. من شوکه بودم… وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم فریادم بلند شد و داد زدم مامان …. مامان کمکم کن گیر کردم ..
🌷چند نفر ریختن دور ماشین، مثل اینکه صدای منو شنیدن… از سر و صدا ها متوجه می شدم دارن تلاش می کنن منو از اونجا در بیارن… نمی دونستم چرا مامانم جواب نمیده. هر لحظه بر تعداد عده ای کسانی که دور ماشین ریخته بودن اضافه می شد. اصلا دردی احساس نمی کردم فقط می دونستم تصادف کردیم و با حرفایی که می شنیدم نگران پدر و مادرم شده بودم ……
🌹یکی آمبولانس خبر کنه… زود باشین الان تلف میشن… وضعشون خطر ناکه… صدای دیگه ای به گوشم خورد: اینا رو بکشین بیرون تا دخترو از عقب در بیاریم.
من سرم زیر صندلی بود و چیزی نمی دیدم ولی می فهمیدم تصادف بدی کردیم دور و برم پر بود از خرده شیشه… در حالیکه تکون نمی تونستم بخورم، فهمیدم که مامان و بابام رو بیرون کشیدن. تا صندلی ها رو از روی من برداشتن و منم از تو ماشین بیرون آوردن خیلی طول کشید. تا اومدن منو حرکت بدن درد شدیدی توی پا هام احساس کردم.
🌷فریاد کشیدم آی پام… آی پام… و اونا متوجه پای من شدن که بصورت وحشتناکی صدمه دیده بود. یک نفر زیر کتف منو گرفت و روی زمین کشید تا از ماشین دور بشم…
نگاهم به ماشین افتاد که از قسمت جلو تا نیمه رفته بود زیر کامیون… حالا بیشتر به عمق فاجعه پی بردم تا چشم کار می کرد ماشین وایساده بود. پلیس به مردم دستور می داد که برن … همین موقع آمبولانس رسید من همین طور با چشم دنبال مامان و بابام می گشتم هنوز فکر می کردم الان اونا هراسون میان بالای سر من و می بینن که چقدر صدمه دیدم و دلشون به حالم می سوزه که دیدم پیکر خون آلود اونا رو گذاشتن روی برانکادر بدون اینکه بتونم صورت اونا رو ببینم کردن تو آمبولانس و با خودشون بردن…
🌹همین طور که روی زمین افتاده بودم فریاد می زدم و گریه می کردم… یک آمبولانس دیگه از راه رسید که منو با خودش برد. اونقدر درد داشتم که نمی تونستم فکر کنم چه بلایی سرمون اومده … آمبولانس با سرعت و آژیر زنان ما رو به یک بیمارستان توی کرج رسوند.. هیچ کس به سوال های من جواب نمی داد. و من در حالیکه اشک می ریختم مدام می گفتم مامانم؟ بابام؟ خدایا چیکار کنم؟
🌷منو روی یک تخت گذاشتن. دکتر که اومد و عکس انداختن و منو با همون پا از روی این تخت به اون تخت جا به جا می کردن که دردی وحشتناک رو تحمل می کردم… آخر با زدن یک آمپول همین طور که گریه می کردم بیهوش شدم.


ادامه دارد‌......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄

داستان #واقعی ( #رویای_من)

#قسمت_اول#بخش_سوم

🌷مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد. یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذا ها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست… یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد… بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در. کار آخرش بر داشتن یک زیر انداز بود …
همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت: تو چرا نمی خوابی؟ دیر وقته… باید صبح زود بیدار بشیم. بلند شو مادر، برو بخواب دیگه. گفتم شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا؛ دریا؛ دریا من صدا کن … و دوتا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم.
صبح اول از همه من بیدار شدم… از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه. پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت .. بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن. من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه.. این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن ….
بالاخره راه افتادیم … بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ..بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم. حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویا های خودم غرق شده بودم.
به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم. از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم… بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود.
تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت. مامانم زودتر خوابیده بود. چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد…
نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من……


ادامه دارد‌......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄

داستان #واقعی 🌺 ( #رویای_من) 🌺🌹

#قسمت_اول#بخش_دوم

🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت …
اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد.
🌷حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن …و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم یک معلم بود. سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود.
🌷البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت .. بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم. چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم، می رقصیدم، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد… گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد.
🌷تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه…
آخرای شهریور بود. بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال. اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا…
اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود.
🌷خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم.
ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم. رویاهایی که هر دختری داره… از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم.

ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄

داستان #واقعی ( #رویای_من ) نویسنده ناهید گلکار

#قسمت اول – بخش اول
❤️سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت.
بغضی غریب تو گلو داشتم …..
جلوی در خونه وایساده بودم .دلم نمی خواست برم تو .. هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم…
شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت. احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده … یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم.
نزدیک من شده بود. پرسید: چرا وایسادی؟ فقط سلام کردم و چیزی نگفتم. هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم.
💜صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته … ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند ….
ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید: کجا بودی تا حالا؟ دلم هزار راه رفت. نمیگی منم اینجا آدمم؟ دلواپس میشم؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی. هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس ….
💛هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می زاری از راه برسم؟ باز شروع کردی؟
اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت: خدا به دور! نصیب گرگ بیابون نکنه. حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد. از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم؟
و با غیض و تر برگشت تو اتاق؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد …خوبه والله. من شدم کلفت خانم. به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم.. باید خفه بشم تا این دختره ی پر رو فاحشه بشه؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه. فکر می کنه من خرم ….
❤️هادی لباس شو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد. همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه …
کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم. بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام .. فقط یک فکر توی سرم بود: چیکار کنم؟ باید یه فکری می کردم وگر نه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم …
تو دردسر بدی افتاده بودم … در حالیکه هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید.

ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام 👈 #فهیمه"🍒

👈قسمت دهم

...چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،
چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم.
باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...
هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه!
این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.
من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم.
فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!

سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای

🍒 تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!🍒
👈 به زودی منتظر داستانهای جدید باشید
🍃پایان🍃
👇👇👇👇👇👇
🔴آسیب ها و پیامدهای منفی #شبکه_های_ماهواره_ای بر خانواده ها

3⃣ باورهای غلط درباره مسائل عاطفی و جنسی:

تبلیغات غلط و غلو شده در شبکه های ماهواره ای که دائما بر توانایی های جنسی افراد مجرد و متاهل تاکید می کنند، می تواند زمینه ساز شکل گیری #باورهای_غلط و کسب اطلاعات نادرست در زمینه #مسائل_جنسی افراد شود.
این برنامه ها و تبلیغات که هدفی جز #فروش_محصولات خود ندارند، باعث شده اند بسیاری درباره چگونگی و توانمندی های جنسی خود شک کنند و در پی درمان های نادرست بروند.
از سویی اطلاعاتی که برنامه های ماهواره ای درباره چگونگی روابط عاطفی در سریال ها و فیلم های خود نشان می دهند، باعث شکل گیری سبک های نادرست ارتباطی بین جوانان می شود.

#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام 👈 #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_نهم

آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم.

آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد!
اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!
شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به کی پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود.
باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام!

هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم.
همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت:
»خانم خوشکله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای خودت میدونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!«
چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتم...

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام👈 " #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_هشتم

... در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده!
با وحشت گفتم فیلم!!

« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.

باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت:
»خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!

« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت.
دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند.

دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم....

ادامه دارد⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام👈 " #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_هفتم

اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!

...آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.
باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!
« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم.
ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست!
بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!
« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...
« نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم:
»خیلی پستی باربد...
تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!
« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: »

پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده!
با وحشت گفتم فیلم!!!...

ادامه دارد⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام👈 " #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_ششم

باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.
همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم.
برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود.
باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم.
نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد
و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم!
من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم.
انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم.
️با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم
اما زهی خیال باطل!

تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود.
حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند!
هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم
اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!
ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام👈 " #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_پنجم

»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.

همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم.
پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم.
اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد.

بلاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم:
»من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!
« پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم.
راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد، بوی یکرنگی.
حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم.
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد.

با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!
« چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر
نمی توانستم خاموشش کنم.
باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد.
باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_سوم

....حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت:

من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!
مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم!
مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم.
اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید.
همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه.
📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد...
هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد.

من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم!

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#درمان_باآیه_های_نورالهی_درایتا👆👆
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام #فهیمه"🍒

👈 #قسمت_دوم

..... ...دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی!
می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شایدکوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی.
تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی!
نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: »
تو رو خدا به بابا حرفی نزن. بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه.وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین!
بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید.
خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود.
اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟!
این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم.
اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم!
حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم.
حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: ...‌

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی (ورود اقا)
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_پانزدهم

»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست.
در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بر که به خودش تابلو شدن چهره اش را زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به
درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه
می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!

👈💕باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«

نمی دانستم در جواب سروین چه بگویم و روح زخمی اش را چگونه مرهم باشم؟ باز هم ناتوان و عاجز بودم؛ ناتوان تر از همیشه! سروین اما نظر دیگری داشت:
او می گفت: »هیچ وقت نتونستم با کسی درد دل کنم. ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی. بابت اینکه کتکت زدم هم ازت عذر می خوام، امیدوارم منو ببخشی!« سروین در میان گریه خندید؛
من هم! نمی دانم از ترمینال تا تهرانسر را چگونه رفتم؟ حس می کردم در عالمی قدمی زدم که هیچ اراده ایی از خود ندارم.
اشک هایم بی محاباروی صورتم جاری بودند. یکی دو نفر از زنانی که کنارم روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند، با تعجب نگاهم می کردند.
سرم گیج می رفت و شقیقه هایم از درد تیر
می کشید. صدای آدم ها و اتومبیل ها و هوای سنگین و آلوده این شهر بی در و پیکر بر وجودم سنگینی می کرد. دلم برای سروین می سوخت...

هر چند او با گفتن گفتنی هایش سبک شد و من با شنیدن رنج نامه او سنگین تر از همیشه..

👈 پایان👉

منتظر داستانهای جالب و واقعی در کانال خودتان باشید.

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_چهاردهم

می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد.
الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم.
ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت:
»اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی.
ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد
می کشیم و هم مشروب می خوریم.😔
سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب
می دیم و تیغ شون می زنیم.
البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...😔
من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم
نمی شناسم...😢

درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد.
همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@karbalaye_moala
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_سیزدهم

یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم،
ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!

فرزان داشت با یکی ، چیزی رو‌معامله میکرد
کنجکاو شدم وجلوتر رفتم وبه حرف هاش گوش کردم.فرزان می گفت به طرف

این دختره تازه کاره.
جز خودم با کس دیگه یی نبوده. از خونه فرار کرده.
منم با هزار تا وعده وعید راضی ش کردم اینجا بمونه.قرار ازدواج باهاش گذاشتم اصلا نمیشه گفتم که، کمتر از ده تومن نمی دمش.
تازه کم هم گفتم خودت هم میدونی که
با این قیمت از من می خری و می بریش اون ور اما مطمئنم حداقل چهار پنج میلیونی بالاش سود می کنی چون از اون ترگ ورگلاست لامصب...

ابتدا فکر کردم اشتباه می شنوم اما وقتی خوب گوش دادم مطمئن شدم که فرزان درباره فروش من حرف می زنه.

هیچ گمان نمی کردم آنقدر بی شرف و حیوان باشد!
واقعا افسوس خوردم‌ برای خودم که چقد ساده م وچطوری گوله حرف های این گرگ درنده رو خوردم.
وخدا چطور به من رحم کرد وبهم فرصت دوباره داد تا بیدار بشم..از خودم کم کم بدم میومد..که من به چه چیزهایی فکر می کردم وچه نقشهایی که برای آینده م نمی کشیدم.

تازه فهمیدم خانه فرزان لانه فساد و خلاف است. وباید هر چه زودتر خودمو از اونجا خلاص میکردم.

صبر کردم تا هوا تاریک شد.
شب بی آنکه فرزان وبه قول خودش دوستاش متوجه بشن از خانه اش فرار کردم.

اما نمی دونستم اون وقت شب کجا برم خانه پدرم که نمی شد مادر بزرگم هم که تا وقتی اونجا بود اگه یک ساعت دیر برمی گشتم پیشش کلی سوال وجواب می کرد وای به حالا الان که چندماهی ازم بی خبره.
ومیدونستم اگر هم برم پیشش فورا به بابام خبر میده.اما
ای کاش از همان جا به خانه مادربزرگم می رفتم و یا از پدرم کمک می خواستم اما صد افسوس که راه دیگری را انتخاب کردم..

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
More