رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_پنجم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
رمان #فنجانی_چای_باخدا
 #قسمت_چهل_پنجم:
❤️حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی..
چاره ایی نبود.. من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ..

در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِ عثمان..
اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییززده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست..
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم..
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن  در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.

 دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌  شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت ( نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی..  بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم..
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت..
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
ادامه دارد....
☕️☕️☕️☕️
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهل_چهارم مرد کوچک

🌹- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
🌹دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
🌹- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
🌹- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
🌹با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
🌹- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...

ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهل_پنجم جشن تولد

🌹بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...
🌹با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ...
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...
- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...
🌹هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ...
🌹موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ...
- شما هنوز شراب می خورید؟ ...
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
🌹- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...
🌹تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ...
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ...
🌹راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...
ادامه دارد‌......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄