رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_هشتم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هشتم بخش سوم

🌸در حالیکه با تاسف و دلسوزی به من نگاه می کرد ، نشونم داد …. تو آیینه ی دستشویی خودم رو دیدم صورتم و پلک هام از شدت گریه ورم کرده بود ….
خودمو نشناختم و دوباره گریه ام گرفت …..و با همون حال به خودم گفتم … ترسو؛ بی عرضه … هر چی به سرت میاد تقصیر خودته ……
وقتی برگشتم پرسیدم چرا اینقدر ساکته گفت : همه رفتن فقط یک نفر دیگه هست که اونم امشب با قطار میره مشهد معمولا عید اینجا تعطیله …. ولی نگران نباش من هستم همین جا زندگی می کنم ….
ملک خانم هم همین بالاست ولی اونم می خواد بره شمال ویلا دارن عیدا میرن اونجا …بعد من می مونم و تو گفتم اینجا چند نفر زندگی می کنن ….
🌸گفت الان با شما پانزده نفر ……پرسیدم : پس شما به خاطر من مجبورین اینجا باشین گفت : نه بعضی وقت ها چند نفر عید می مونن ما عادت داریم نگران نباش من یک چیزی درست می کنم و با هم می خوریم ….ولی آشپزخونه تعطیله …..
بعد از ظهر ملک خانم اومد پایین …اون آماده بود که از خونه بره بیرون لباس زیبایی پوشیده بود و کمی آرایش کرده بود و کیفش هم روی آرنجش بود …
🌸گفت : بهتر شدی ؟ هنوزم تصمیم داری اینجا بمونی ؟ گفتم بله خوب چیزی عوض نشده …..
گفت : من باید برم بیرون فردا هم میرم شمال باید قرار داد امضا کنیم اگر واقعا اتاق رو می خوای شرایط رو روی کاغذ نوشتم بهت میدم اگر قبول کردی قرار داد رو امضا کن…. اول هر ماه کرایه تو باید پیش بدی و اگر حتی دو روز بمونی کرایه پس داده نمیشه و همیشه برای هر ماه همین طوره تا هر وقت بخوای بمونی …اگر بری مسافرت هم اتاق مال توس و باید کرایه بدی شام و نهار و صبحونه با ماس و هزینه اش با خودته تو این ایام که بچه ها نیستن اگر دوست داری پول بده به فاطمه برات غذا حاضر می کنه اگر نه خودت بخر و درست کن این چند روز میل خودته هر طوری دوست داری ولی بچه ها که اومدن همه باید یک چیز بخورن پس شما هم باید هزینه ی غذا تو بدی ……
حالا بگو اسمت چیه و معرف داری یا نه ….گفتم اسمم رویاس ولی معرف ندارم الان کسی نیست ولی می تونم از دانشگاه براتون معرفی نامه بیارم ….
🌸گفت : خوبه بیار بعد از عید بیار بهت اعتماد می کنم معلومه که راست میگی …خوب ببخش منو؛؛ اینجا امانتی های مردم زندگی می کنن نمی تونم به هر کس اعتماد کنم …ولی به تو اعتماد دارم … شده که با همه ی این احتیاط ها بازم کسی بوده تو خوابگاه کیف بچه ها رو زده و بعدم غیب شده … باید یک نشونی داشته باشم که اگر از قبیل این اتفاق ها افتاد بتونم پیگیرش باشم ….
🌸خوب حالا می خوای تمام عید رو اینجا بمونی ؟گفتم : بله هستم درس می خونم ….. قرار داد شما رو امضا می کنم …منم به شما اعتماد دارم و فکر می کنم شانس آوردم که راننده اینجا رو بلد بود ( از دهنم در رفت و گفتم ) خونه ی ما همین نزدیکی هاس ….. گفت باشه … اگر وقت شد برام تعریف کن چرا اومدی اینجا … حالا نمی خوام یادت بیارم فقط شناسنامه تو بده به من … دخترم منتظرمه شب بهت سر می زنم ……. ولی فردا صبح زود میرم شمال و تا هفتم…. یا هشتم بر می گردم اون وقت با هم حرف می زنیم ……. چیکار کنم واقعا دلم برات سوخت وگرنه به خدا این جوری و این وقت سال قبول نمی کردم …… خیلی خوب فعلا …
#ادامه_دارد

○°●○°•♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هشتم بخش دوم

🌸وقتی تنها شدم تازه به عمق فاجعه پی بردم اگر ایرج اونشب زنگ بزنه و علیرضا خان بهش بگه من بهش خیانت کردم و اونم باور کنه چیکار کنم؟
اگر حمیرا و تورج باور کنن چی؟ واقعا علیرضا خان با نقشه ی قبلی این کارو کرده بود ؟ یا اتفاقی تازه ای افتاده بود؟ برای چی به من تهمت خیانت زد ؟
اگر اینقدر ترسو نبودم حتما میموندم تا بی گناهیم ثابت کنم …. ولی من از علیرضاخان می ترسیدم …
شاید چون هرگز خشم مرد رو ندیده بودم الان وقتی مردی عصبانی میشد دنیا روی سر من خراب می شد؛؛ وحشت می کردم ؛؛…اونشب هم من بی نهایت ترسیدم ………
🌸فردا عید بود و من برای یکی یکی اونا کادو خریده بودم تا بتونم از محبت های اونا تشکر کنم کادو ها رو یواشکی از عمه خریدم و همه رو توی کمد گذاشته بودم ….. برای علیرضا خان یک کلاه خریدم و همون جا توش نوشته بودم …عموی عزیزم که تو این مدت برای من پدری کردین ازشما خیلی ممنونم دوستتون دارم …
برای عمه هم یک عطر خیلی خوب گرفته بودم از اونجایی که خودش خرید می کرد برای اون نوشتم دیگه به شما نمیگم عمه چون برام از مادر مهربون تر بودین عیدتون مبارک
برای تورج و حمیرا و نگار و حتی آقای رفعت هم چیزایی خریده بودم چون سال قبل از همه کادو گرفتم دلم می خواست امسال حرفی برای گفتن داشته باشم …….ولی حالا دیگه کاری نمی شد کرد …
🌸حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دارم میمیرم … و مغزم خالی شده بود ..مثل اینکه فشارم خیلی اومده بود پایین ….از این که اونجا و اونطوری بمیرم ترسیدم دلم نمی خواست تا قبل از اینکه بی گناهی من ثابت بشه بمیرم …. شماره ی ایرج رو داشتم …فکر کردم صبح بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم …
همین طور که گریه می کردم خوابم برد ….و باز خواب دیدم مامانم داره بهم یک لباس میده بازش کردم دیدم همون لباس سفید خالداره ….. گفتم : چقدر قشنگه ولی این همون لباس منه که قبلا دوختی …
🌸گفت : نه رویا جانم اینو دوباره برات دوختم …. و باز بیدار شدم و یادم اومد که یک بار دیگه شبیه این خواب رو دیدم ….و فکر کردم تعبیرش اینه که من باز باید همون لباس رو بپوشم و از خونه ی عمه بیام بیرون ….آره همین بود و من در موردش فکر نکرده بودم …… فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ….اون سال تحویل ساعت هشت صبح بود …. من داشتم به خودم می پیچیدم که شنیدم دخترای پانسیون دارن خودشونو برای تحویل سال آماده می کنن خودمو روی تخت جمع کردم و پتو رو کشیدم روی سرم تا چیزی نشنوم …..مجسم کردم قرار بود اونشب حمیرا و رفعت بیان اونجا و شب بمونن تورج هم میومد آیا منو فراموش می کنن و سال تحویل رو جشن می گیرن یا الان اونا هم مثل من آشفته و بی قرارن ؟ …..
🌸نزدیک سال تحویل فاطمه اومد و گفت : خانم ؟ خانم ؟ می خوای بیای با بچه ها باشی ….سرمو از زیر پتو در نیاوردم درو بست و رفت ….کم کم همه چیز ساکت شد و من دوباره در میون گریه هام خوابم برد ……
برای نهار صدام کردن ولی بازم از جام تکون نخورم تا اینکه یادم افتاد نماز نخوندم بلند شدم و اومدم بیرون …. کسی تو راهرو نبود …. وایستادم تا فاطمه خانم رو دیدم پرسیدم دستشویی کجاست؟
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هشتم بخش اول

🌸اینقدر احساس بی پناهی می کردم که به اون زن اعتماد کردم و وقتی سرم رو گرفت توی بغلش رفتم تو آغوش اونو و زار زار گریه کردم ……
منو نوازش می کرد و دلداری می داد ولی اصلا از من چیزی نپرسید فقط به آرامش دعوتم
می کرد….
ولی انگار دیگه کسی نمی تونست منو آروم کنه …. وجودم آتیش گرفته بود یاد عمه
می افتادم که داشت با علیرضاخان کتک کاری می کرد و کسی هم پیشش نبود بیشتر می سوختم.. فقط از شدت ناراحتی می گفتم وای … وای .. چیکار کنم حالا ؛؛چرا این طوری شد؟ … وای … نه ..ای خدا به دادم برس …. این که عمه رو با اون حال تنها گذاشته بودم و از خودم دفاع نکردم بیشتر آزارم می داد… آخه چرا اینقدر من بی عرضه ام ……
🌸اون خانم که دید گریه ی من بند نمیاد دستشو گذاشت روی چونه ی منو سرمو برد بالا و دوتا دستمال داد به من … و گفت : دنیا آخر شده ؟ هر چیزی یک راهی داره دختر جان …. هر چی شده باشه از فوت مادر و پدرت بدتر که نیست.. حالا بهم بگو کِی فوت کردن …در حالیکه از شدت گریه دل می زدم گفتم یک سال و نیم پیش …
گفت : پس برای اونا گریه نمی کنی …
خوب بگو ببینم الان میشه من کاری برات بکنم ؟ گفتم نه هیچ کاری نمیشه کرد ….
گفت : خوب باشه تو جوونی هنوز تجربه نداری…..
سهیلا برو یک لیوان آب براش بیار …. بهت قول میدم خودت به زودی می فهمی که اینقدر ها هم مهم نبوده خودتو نگه دار به خودت مسلط شو تا بتونی با مشکلت روبرو بشی فرار فایده ای نداره …
حالا مطمئنی یک شبه اتاق نمی خوای ؟ گفتم آره اینجا می مونم,, تو هر شرایطی همین جا هستم ؛…
.صبح براتون تعریف می کنم الان اگر میشه یک اتاق بهم بدین می خوام تنها باشم بلند شد و گفت …
🌸بیا این آب رو بخور و دنبال من بیا …. ببین اتاق سه تخت داریم ، دو تخت داریم ؛؛ ولی الان فقط اتاق یک نفره هست اون یک کم گرون تره می خوای بهت بدم ؟
گفتم بله اتفاقا این طوری برای من بهتره …… وقتی بلند شدم دیدم چند تا دختر همه با لباس راحتی دم اتاق جمع شدن … بعد دنبالش رفتم بیرون دخترا همه ساکت به من نگاه می کردن … به یک اتاق کوچیک ولی تمیز و مرتب وارد شدیم گفتم برم چمدونم رو بیارم …پرسید چمدون هم داری ؟
🌸گفتم بله پایین گذاشتم …. بلند گفت : فاطمه خانم برو وسایل خانم رو بیار بالا بچه ها یکی بهش کمک کنه ….. بقیه هم لطفا برن تو اتاقاشون خبری نیست تموم شد … بفرمایید …و همون جا وایستاد تا وسایلم اومد تو اتاق ….. بعد پرسید : شام خوردی ؟ گرسنه نیستی ؟ گفتم : نه ممنون …. نفس بلندی کشید و گفت: پس الان استراحت کن اگر چیزی لازم داشتی بگو برات بیارم صبح حرف می زنیم …یک کم کوکوی بادمجون هست اگر دوست داری بگو فاطمه برات بیاره ….
دخترا بیشتر رفتن خونه هاشون چندتا بیشتر اینجا نیستن ولی می تونی بهشون اعتماد کنی اگر احساس تنهایی کردی با اونا حرف بزن من باید برم طبقه ی بالا اونجا خونه ی منه اگر بازم کار داشتی یا ناراحت بودی به فاطمه بگو صدام کنه ……و درو بست و رفت ….


#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد .
.
❤️علی اومد به خوابم…
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… .
– ازت درخواستی دارم…
می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته…
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه…
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… .
🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم…
خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم…
فکر کردم یه خواب همین طوریه…
پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود…
❤️چند شب گذشت…
علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… .
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… .
🦋خیلی دلم سوخت… .
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو…
من نمی تونم…
زینب بوی تو رو میده…
نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته…
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد…
❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره…
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … .
گریه ام گرفت…
ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم…
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود…
🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت…
رفتم دم در استقبالش…
.– سلام دختر گلم … خسته نباشی …
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم
❤️– دیگه از خستگی گذشته …
چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم…
یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… .
رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم…
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم …
همه چیزش عین علی بود…
❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید …
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت…
– زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هشتم: کیش و مات
.
❤️دست هاش شل و من رو ول کرد…
چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود…
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد…
خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت…
🦋– ای بابا …
از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره…
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره،
از صبح تا حالا زحمت کشیدی… .
رفت سمت گاز…
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم…
برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من…
❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست …
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه…
شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم…
– خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده…
– نه … شایدم … نمی دونم …
🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… .
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده…
این جواب های بریده بریده جواب من نیست…
چشم هاش دو دو زد…
انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه…
اصلا نمی فهمیدم چه خبره… .
– زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که …
❤️پرید وسط حرفم…
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… .
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم…
نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … .
🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون…
اون رفت توی اتاق…
من، کیش و مات، وسط آشپزخونه…

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri

#داستان_بلند_آموزنده

#رهایی_از_شب

#قسمت_چهل_و_هشتم

باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.

افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!


ادامه دارد...

به قلم #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️