رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم بخش پنجم

🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه ام نمی تونست از پله ها بیاد پایین ، تورج اومد پایین و روی آخرین پله نشست و از دکتر پرسید کی نامه ها رو به شما داد خودش ؟
دکتر گفت نه والله من هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم دوستشون شهره اونا رو به من می داد و برام پیغام میاورد …
تورج دو دستی زد تو سر خودش از بس عصبانی بود گفت : این خط رویا نیست فهمیدم بازم کار شهره اس می خواسته بین ایرج و رویا رو بهم بزنه ………
🌸من کادو ای که برای علیرضا خریده بودی رو بر داشتم و با یکی از نامه ها دادم بهش گفتم خودت ببین … کسی که نامه ی عاشقانه
می نویسه نمیده کس دیگه ای این کارو بکنه ……
تازه همه فهمیدیم که موضوع از کجا آب می خوره …. دیگه از همه بیشتر علیرضا ناراحت بود می خواست شبونه بره دم خونه ی دختره ولی دکتر گفت نکنین این کارو من تو دانشگاه حلش می کنم …..
🌸دیگه دکتر چقدر ناراحت شد و معذرت خواهی کرد بماند ولی از حق نگذریم تورج خدمتش رسید تا اونجا که می تونست لیچار بارش کرد
وقتی ایرج اومد قیامت به پا شد مثل دیوونه ها شده بود …
از صبح تا شب خودشو به در دیوار می زد ولی همه می دونستیم که تو حتما روز چهاردهم میری دانشگاه و می تونیم اونجا پیدات کنیم….. ولی عمه جون بد کردی ما رو بی خبر گذاشتی درست نبود ….
🌸ایرج گفت : چی میگی مامان اگر با من کسی این کارو می کرد زمین و زمون رو بهم می ریختم … رویا که کاری نکرده ….. ما که هر چی کشیدیم حق مون بوده به خاطر بی عقلی بابا …. من که حرفی بهش نزدم از بس خودش ناراحته ولی نباید مرد گنده درست فکر کنه ؟ …..
گفتم : ایرج جان خودتم یک بار تحت تاثیر کارای شهره قرار گرفتی … یک وقت پیش میاد دیگه …….
گفت : ببین مامان چقدر خانمه ..من بی خودی دوستش دارم ؟
و یک دفعه دیدم در خونه ی حمیرا نگه داشت…… بوق زد تا درو باز کنن …..
گفتم : آخ خیلی خوب شد دلم براش تنگ شده بود …..
ایرج دو سه تا بوق زد و دیدم نگار و حمیرا دارن میان به استقبالمون ……
🌸پس مثل اینکه منتظر بودن ، حمیرا کلی از من گله داشت : گفت : نمی تونم تو رو بشناسم خوب بی شعور دیدی این طوری شد باید میومدی اینجا و برای من تعریف می کردی این همه ما رو به درد سر نمی انداختی تو خیلی ترسویی برای کاری که نکردی چرا فرار کردی میومدی اینجا به من می گفتی همون جا حلش می کردیم خیلی بی فکری کردی … از دستت عصبانیم …
🌸اگر تو ما رو دوست داری؟ خوب ما هم تو رو دوست داریم چرا فکر ما رو نکردی … حالا به ما فکر نکردی به فکر ایرج هم نبودی؟ چی بهش میگذره ؟ به خدا دلم برای ایرج آتیش گرفته بود … بابام یک غلطی کرد تو چرا ما رو تنبیه کردی ؟ اعصاب همه خورد شد …
ایرج که دید حمیرا شورشو در آورده با خنده گفت تو همین اعصاب خوردکنی حمیرا هم رفته با رفعت دوباره ازدواج کرده …آخه خیلی اعصابش خورد بود …
🌸از خوشحالی پریدم هوا و بغلش کردم چشمام پر از اشک شده بود بلند گفتم الهی فدات بشم خیلی خبر خوبی بود عالی شد …خیلی خوب شد … نمی دونم از خوشحالی چی بگم تبریک میگم …
حمیرا هم احساساتی شده بود و گفت : احمق من اینو از تو دارم دلم می خواست توام باشی کاری نکردیم فقط عاقد اومد تو خونه و عقد مون کرد همین …..نگار گفت : خاله رویا مامانم میگه شما باعث شدی مِقسی اَوو….مِقسی بوکو ……. من خندیدم و از حمیرا پرسیدم : کاری نکردم به فرانسه چی میشه؟
🌸حمیرا گفت : دُقیین پرسیدم خواهش می کنم چی میشه ؟ گفت ژُتان پخی …….گفتم دُقیین ..ژُتان پخی …نگار از حرف من خندش گرفت و گفت خاله رویا شما فارسی بگید بهتره …
نهار رو خونه ی حمیرا خوردیم …بعد از ظهر تورج اومد ..
🌸تا چشمش به من افتاد گفت : سلام دختر دایی دیدی هر جا بری پیدات می کنیم و گیرت میاریم هنوز باهات کار داریم جای کتک خوردن خیلی داری تا ناکارت نکردیم ولت نمی کنیم حالام می خوایم زن ایرج بشی که دیگه نتونی از دست ما خلاص بشی و طبق معمول خودش از همه بیشتر خندید
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم بخش چهارم

🌸اول سراغ تو رو گرفت.. مجبور شدم بهش دورغ بگم گفتم من با بابات دعوا می کردم تو ترسیدی رفتی خونه ی مینا … باور نکرد … می خواست بره در خونه ی مینا و تو رو برگردونه می دونستم اگر بفهمه عصبانی میشه …. خوب جلوی رفعت هم خوب نبود با باباش حرفش بشه ….
🌸تورج با هر بدبختی بود شب اونا رو فرستاد رفتن…. وقتی اونا رفتن علیرضا گفت چرا وایسادین برین ببینین کجا رفته …هر طوری شده پیداش کنین …….
به مینا زنگ زدیم فکر می کردیم اونجا باشی بعد رفتیم سر خاک بابا و مامانت ….تو خیابون ها رو گشتیم … ولی می دونستم خونه ی هادی و خبیری نمیری این بود که برگشتیم ….. دیگه عقلم به جایی نمی رسید ایرج هی زنگ می زد و ما مونده بودیم که چی جوابشو بگیم …وای مادر نمی دونی حالا غصه ی بزرگ ما شده بود زنگ های ایرج که دوباره چی بهش بگیم ….. هر بار یک بهانه آوردیم ولی ایرج هر دو ساعت یک بار تماس می گرفت ….بالاخره گفتیم از طرف دانشگاه رفتی اردو …….
🌸من از ایرج پرسیدم باور کردی ؟ ایرج گفت خوب معلومه که نه چه باوری؟ داشتم دیوونه می شدم … باور کن کار که تعطیل شده بود فقط فکر می کردم یا دارن به من دورغ میگن و بلایی سرت اومده یا از دستم دلخوری نمی خوای با من حرف بزنی …خیلی سخت بود دستم از زمین و آسمون کوتاه بود ….با خودم می گفتم مگه میشه ؟تو ایام عید اردو بزارن؟ من که تا حالا ندیدم …….
🌸عمه گفت : تا پنجم عید که مینا زنگ زد و خبر داد تو سلامتی دیگه خیالم راحت شد که اقلا بلایی سرت نیومده ، پشت سرش ایرج زنگ زد و تورج بهش گفت پاشو بیا چون می دونست که تو بدون ایرج تو این خونه بر نمی گردی ….تازه گوشی رو قطع کرده بودیم که حمیرا اینا اومدن … همه ناراحت و پریشون بودیم حتی نگار هم برات ناراحت بود …. خلاصه بحث و گفتگوی من همش در همین مورد بود و دیگه رفعت و نگار هم نظر می دادن ….تو این مدت تورج هر دو ساعت یک بار به دکتر زنگ می زد شاید گوشی رو برداره تا اونشب …که دوباره زنگ زد دکتر گوشی رو بر داشت …..
🌸تورج باهاش حرف زد و گفت ما می خوایم سوء تفاهم از بین بره پس اجازه بدین الان بیایم اونجا ولی دکتر گفت من مریض دارم شما آدرس بده من کارم تموم شد خودم میام منزل شما….
تورج فورا آدرس رو داد و ازش خواست نامه هایی که در موردش حرف زدین با خودتون بیارین ………
🌸تا دکتر اومد من دیگه حسی برام نمونده بود داشتم از بین میرفتم فشارم رفته بود بالا و گُر گرفته بودم …. دکترم خیر دیده خیلی دیر اومد …..
بیچاره هنوز ننشسته بود که تورج ازش خواست قبل از همه چیز نامه ها رو بده به اون .. وقتی نامه ها رو باز کرد بدون اینکه بخونه گفت این خط رویا نیست … حمیرا هم اونا رو گرفت و نگاه کرد و همینو گفت و رفت بالا تو اتاقت تا شاید یک دست خط از لای کتابات پیدا کنه … حالا ما منتظر بودیم که اون برگرده ولی طولش داد تورج رفت دنبالش دید جلوی کمد تو نشسته و داره گریه می کنه بعد با هم کادو های تو رو آوردن پایین ….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم بخش سوم

🌸آخر گفت فقط می دونیم حالش خوبه ولی از خونه رفته خلاصه اینقدر زنگ نزن بیا ……
عمه وسط حرفش اومد که : نه بابا اولش که بچه ام این طوری نبود داشت میمرد تمام شهر رو زیر پا گذاشت وقتی دوست رویا بهش خبر داد که حالش خوبه و جایی برای خودش گرفته خیالش راحت شد و به تو خبر داد …که بیای اوضاع خرابه حالا اونطوری گفت که تو زیاد ناراحت نشی ……..
🌸گفتم پس تورج هم فهمیده….
عمه گفت : اصلا خیلی وقته می دونه خوشحالم هست ، نمی دونم به من که اینجوری میگه….. پرسیدم من نفهمیدم آخر چی شده بود عمو برای چی ناراحت شده بود ؟ جمالی بهش چیزی گفته بود؟ نمی تونم تو مغزم جفت و جور کنم …
عمه گفت : اونشب که علیرضا تنها خونه بود دکتر جمالی زنگ می زنه بگه می خواد بره مسافرت و مشکلی برای حمیرا نباشه … علیرضا گوشی رو بر می داره اونم فکر می کنه که اون بابای توس اول یک کم مِن و مِن می کنه بعد میگه اجازه میدین برای خواستگاری از تو بیاد علیرضا میگه .. نه چنین چیزی نمیشه اصلا …
🌸 دکتر میگه ولی تو با این موضوع موافقی و خودتم اینو می خوای حالا نمی دونم دقیقا چی بین اونا گفته شده که علیرضا عصبانی میشه و به دکتر می گه برای این کار داری از خودت حرف درست می کنی…. اونم برای دفاع از خودش میگه ایشون خودشون برای من نامه نوشتن…. که یعنی تو مایلی با اون ازدواج کنی … دیگه علیرضا پی گیر میشه و بهش بد و بیراه میگه و خلاصه کار بالا میگیره و علیرضا مطمئن میشه که تو این کارو کردی …..
🌸ما داشتیم دعوا می کردیم که تو رفتی من تا تو حیاط اومده بودم دنبالت تا جلوتو بگیرم نزارم بری ولی رفته بودی
نمی دونستم با اسماعیل رفتی برای همین رفتم تا باهاش بیام دنبالت ولی نبود داشتم برمی گشتم … که اسماعیل تورج رو سر خیابون دیده بود با هم اومدن خونه ….تورج هم از عصبانیت پرید به من و داد و هوار زد ، آخه اسماعیل که ماشالله آلو تو دهنش خیس نمی خوره همه چیز رو گفته بود ….
🌸تورج داشت داد و هوار می کرد که با هم اومدیم تو …و به باباش پرید که چرا این کار و کرده … علیرضا براش تعریف کرد منم تازه اونجا فهمیدم چی شده ….
تورج بازم عصبانی تر شد و ازت دفاع کرد و گفت :ای بابا شما چرا مثل آدمای عقب مونده رفتار می کنین …چرا ازش نپرسیدین جریان چیه … ای وای حتی اجازه ندادین از خودش دفاع کنه؟ شاید دکتره دروغ گفته باشه شما از کجا می دونین که راست باشه و نامه ای در کار باشه …..
علیرضا گفت : مگه مرتیکه مرض داره بی خودی حرف بزنه …. مگه با تو و ایرج همین کارو نکرد ….
🌸تورج هوار زد به خدا داری گناه می کنی رویا حتی یک بار… حتی یک بار نشد که کار بدی بکنه که من این طوری فکر کنم اونقدر پاک بود که وقتی فهمیدم ایرج رو می خواد خوشحال شدم که این دختر زن برادر من میشه اونوقت …وای بابا چیکار کردی اگر بهت ثابت شد که رویا این کارو نکرده چی داری به ایرج بگی ؟ جواب اونو چی میدی ؟ آخه وقتی این قدر ایرج رو دوست داره چرا بره این کارو بکنه …..
🌸عمه ادامه داد …..من تازه یادم اومد که تو یک روز در مورد دکتر جمالی به من چی گفتی براشون تعریف کردم …
تورج گفت به خدا یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس و تلفن رو بر داشت و به دکتر زنگ زد ولی جواب نداد مثل اینکه رفته بود ما مونده بودیم چیکار کنیم همون موقع حمیرا با رفعت و نگار اومدن…….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم بخش دوم

🌸از دانشگاه که اومدیم بیرون ایرج گفت بیا عزیزم ماشین اونجاس و همین طور دست من تو دستش بود و هنوز رها نکرده بود انگار می خواست همه ی دلتنگی ها شو این طوری تلافی کنه .
گفتم به شرط این سوار میشم که بعد بزاری برم جایی که برای خودم گرفتم ….عمه گفت : وا هرگز نمی زارم حالا پیدات کردم آدم از خونه ی خودش نمیره که مادر دیگه حرفشو نزن …..
گفتم عمه جون آدم رو از خونه ی خودش بیرون نمی کنن من دیگه پامو تو اون خونه نمی زارم …… ( نمی خواستم جلوی ایرج بگم که هنوز صدای فحش های علیرضا خان تو گوشمه و هیچوقت هم فراموش نمی کنم )
عمه گفت : مادر نکن همه رو ناراحت می کنی علیرضا هم خودش ناراحته …خودش دنبال تو می گشت و پیدات نمی کرد اون همین جوریه دیگه مگه با من و بچه هاش این کارا رو نمی کنه ؟ ولی مثل طوفانه یک دفعه میاد و بعد آروم میشه همیشه هم از کارش پشیمونه …
🌸ایرج دیگه بدون خجالت از عمه گفت : قربونت برم دیگه من هستم نمی زارم ناراحت بشی …> گفتم خیلی خوشحال شدم که اومدی اگر این باعث شده تو بیای من راضیم …ولی تو رو خدا بهم اصرار نکنین من روی اومدن به اون خونه رو ندارم ، واقعا جام خوبه بیاین خودتون ببینین بهتون میگم کجام ولی دیگه بر نمی گردم تو اون خونه …….
ایرج گفت خوب حالا بیا سوار شو صحبت می کنیم …. گفتم … ایرج حرفمو عوض نکن لطفا؛ دیگه تو اون خونه نمیام….. خواهش می کنم عمه شما که همه چیز رو می دونین نزارین بگم تو رو خدا فقط باید قول بدین که منو در مقابل کار انجام شده ای قرار ندین ….
🌸ایرج درو باز کرد و عمه نشست جلو و منم عقب راه افتادیم ….. ایرج رفته بود توهم …
به عمه گفت : ببین باهاش چیکار کرده که با وجودی که من اومدم نمی خواد بیاد خونه …. همین طور که رانندگی می کر د ..از آیینه منو نگاه کرد و گفت : من که ولت نمی کنم بری جای دیگه هر جا بری منم میام همون جا ….با اشاره بهش گفتم جلوی عمه اینطوری نگو …. و اونم بلند گفت : دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه که من هلاک توام بزار مامانم بدونه چقدر دختر برادرشو دوست دارم ….
گفتم تورج چی ؟
گفت: بَه ، اون بهم خبر داده رویا باور کن نمی دونی چجوری بهم خبر داد حالا مونده بودم بخندم یا گریه کنم ….گفت داداش زود خودتو برسون چشم تو رو دور دیدن نامزدتو زدن و از خونه بیرون کردن الان مفقود شده ….
گفتم چی داری میگی شوخی نکن تورج ؟ گفت : نه به خدا خودت که بهتر می دونی ما منتطر فرصتیم یکی رو بزنیم تو که رفتی دیدیم بهترین فرصت برای این کاره… الانم گمشده خودتو برسون ….
🌸گفتم تو رو خدا تورج راست بگو …گفت به همون خدا راست میگم هر چی زود تر بیا …..تو نمی دونی رویا ، هم دستپاچه شده بودم هم نگران و هم اینکه نمی دونستم داره راست میگه یا شوخی می کنه ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و نهم بخش اول

🌸شهره یک دفعه پرید به ایرج که اصلا خوب کردم… خیلی ام خوب کردم…. دلم خواست ….. اون همه محبت بهتون کردم باهام چیکار کردین؟
یک چشمم اشک بود یکی خون ..(بعد رو کرد به من )مگه وقتی زمین خوردی من نبودم که با تو اومدم دکتر؟ مگه زبون روزه نیومدم عیادتت ؟… با بهترین دوست خودت چیکار کردی ؟ رفتی هی از من بدگویی کردی همه رو انداختی به جون من …اونوقت تو کار بدی کردی یا من ؟….
🌸حالا من بده شدم؟ این مارمولک خودشو می زنه به مظلومی …من خودم با چشم خودم می دیدم که با دکتر خلوت می کنه ، حرفشو باور نکنین …. سر همتون کلاه گذاشته… تازه من فکر کردم کار خوبی می کنم که اونا رو بهم برسونم داشت آبروتونو تو دانشگاه می برد …….
دکتر که عصبانی شده بود گفت : تا ندادمت دست انضباطات بیا معذرت بخواه ، برای چی حرف مفت می زنی ؟…
.از همین چرند ها که میگی معلوم میشه که گناه کاری ….
🌸خانم سرمدی هیچوقت این کاری رو که تو میگی نکرده بعدم به شما چه مربوط که کسی رو با دورغ بهم برسونی مگه من بچه بودم حالا با خانم سرمدی دوست بودی با من که نبودی غلط کردی با زندگی مردم بازی می کردی خانم مثلا تو دانشجو هستی…. آبروی منو و خودتو بردی .. می دونی چند نفر رو تو ایام عیدی بهم ریختی و اعصاب همه رو خورد کردی؟ یک فاجعه درست کردی حالا حرف زیادی هم می زنی … اگر کسی باور می کرد می دونی چی می شد تو چطوری می تونی الان تو چشم ما نگاه کنی و سه قورت و نیمت هم باقی باشه …
🌸من تمام عید رو عذاب کشیدم والله ما آدمای خوبی هستیم که الان فقط داریم باهات حرف می زنیم …. خوب خانم خجالت بکش دیگه … حداقل می تونی شرمنده باشی و عذر خواهی کنی … تازه طلب کارم هستی ؟…….داشتم از عصبانیت منفجر می شدم …
🌸می خواستم برم بزنمش ایرج منو گرفت و گفتم : تو این کارو کردی ؟ احمق چرا مگه من با تو چیکار کرده بودم من اصلا تو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام در مورد تو حرف بزنم بعدم برای کی باید از تو می گفتم مگه تو مهم بودی ؟ کی تو رو می شناخت که من برم حرف بزنم یک بار اومدی منو تهدید کردی من همون روز هم .. تو رو جدی نگرفتم تو همین قدر می ارزی که رفتار می کنی …… یک دفعه شروع کرد به داد و هوار کردن و خودش زدن که وای ولم کنین جواب کی رو بدم ده نفر ریختین سر منه بیچاره ، که منظور بدی نداشتم ای خدا یکی بدادم برسه … من ازتون شکایت می کنم …پدر تونو در میارم …. و خودشو از کتابخونه انداخت بیرون و پا به فرار گذاشت ……من هاج و واج مونده بودم عمه گفت من همون اول که چشمم بهش افتاد ازش بدم اومد ایرج گفت : دیگه چاره نبود باید جلوشو می گرفتیم …
🌸دکتر پرسید بگم براتون چای بیارن ؟
ایرج جواب داد نه ما دیگه باید بریم اگر اجازه بدین امروز رویا رو با خودمون ببریم …..دکتر گفت : البته حتما …. خانم سرمدی خیلی از شما معذرت می خوام در واقع من با این سن و سالم نباید خودمو دست این دختر بچه می دادم …. ولی باور کنین شرایط عجیبی پیش اومد که باعث شد این طوری بشه ….انشالله یک روز برای شما و آقای تجلی تعریف می کنم ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب

❤️تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه…
اشک توی چشم هام حلقه زد…
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…
.🦋– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره…
دنبالش راه افتادم سمت دستشویی…
پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش…
با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد…
التماس می کرد حرفت رو نگو…
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم…
❤️– یادته نه سالت بود تب کردی…
سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم…
– پدرت چه شرطی گذاشت؟
هر چی من میگم، میگی چشم…
التماس چشم هاش بیشتر شد…
گریه اش گرفته بود…
– خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه…
🦋پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود…
– برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن…
علی گفت باید بری…و صورتم رو چرخوندم…
قطرات اشک از چشمم فرو ریخت…
نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه…
بالاخره راضی شد….
❤️تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد…
براش یه خونه مبله گرفتن…
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم…
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… .
🦋پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم …
نمی خواستم دلش بلرزه…
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد…
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن…
پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند.
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه: سرزمین غریب .
.
❤️نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد…
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد…
چند لحظه موند…
نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
.سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد…
🦋– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… .
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت…
.
و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… .
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم،
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن…
❤️ولی یه چیزی رو می دونستم،
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم…
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم…
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم…
و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم…
.🦋من رو به خونه ای که گرفته بودن برد…
یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز…
با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی…
تمام وسایلش شیک و مرتب… .
.فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه…
اما به شدت اشتباه می کردن…
.❤️هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم…
خواهر و برادرهام…
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم…
قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود،
با یه علامت سوال بزرگ… .
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥

#قسمت_چهل_و_نهم : اولین نماز
.
💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...
💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ...
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ...
💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...
💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...
💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...
💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝

#قسمت_پنجاه ـ : وسوسه
.
💐حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
.💐– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
💐بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
.💐– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
💐نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
💐– هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم …
💐– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
💐شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود .
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_هفتم
🔸((مهمان خدا))

🍃چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...

🌺و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...

🍃باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...

🌺دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
🍃تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...

🌺آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
🍃هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ...
🌺حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...

🍃هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_چهل_و_نهم
(( با صدای تو))

🌺حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...

🍃بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...

🌺و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
🍃دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...

🌺با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...

🍃آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...

🌺- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...

ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺