رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_دوم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم بخش چهارم

🌺یک هفته گذشت … یک شب که برای شام می رفتم پایین صدای جر و بحث ایرج و علیرضاخان به گوشم خورد …. با عجله رفتم ببینم چی شده …..
ایرج می گفت : بابا خواهش می کنم همیشه خودتون رفتین حالا هم خودتون برین …. علیرضا خان با تندی جواب داد مگه تو نباید کار یاد بگیری؟ الان تو بهتر می دونی چیکار باید بکنی اون اجناسی که قبلا فرستادن تو بد و خوب نکردی؟ من سپردم به تو خوب حالا برو هم راه و چاه رو یاد می گیری هم این بار مثل دفعه ی قبل نمیشه …..ده تا پانزده روز طول می کشه نمی دونم چرا می خوای نری ؟
ایرج گفت : آخه من وارد نیستم تا حالا نرفتم … نمیشه این بارم خودتون برین؟ قول میدم دفعه ی دیگه من برم …… نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن و اینکه ایرج باید کجا میرفت …. رفتم تو آشپزخونه … عمه و حمیرا داشتن شام رو می کشیدن منم کمک کردم ولی بحث اونا بازم ادامه داشت …با نگاهی نگران به ایرج بهش فهموندم می خوام سر در بیارم …. اونم منظور منو فهمید ….. و گفت : من برم لندن کار اینجا
می مونه الان تو کارخونه خیلی کار دارم به نظرم رفتن شما موثرتره قبول کنین …..
ولی علیرضاخان زیر بار نرفت و گفت : بی خودی داری بحث می کنی تو باید بری اولا می دونی باید چی سفارش بدی ثانیا کارو یاد می گیری و دیگه از این به بعد خودت میری ….باز می خوای مثل اون دفعه هی ایراد بگیری … خودت برو بابا جان بهتره ……
🌺و من فهمیدم که ایرج باید بره لندن ….نفهمیدم چی خوردم و با بغض رفتم بالا حمیرا هم با من اومد و پشت سر ما هم ایرج اومد تو پله همه با هم رفتیم بالا ….
حمیرا ازش پرسید تو چرا دوست نداری بری؟ خیلی برات خوبه برو حال و هوات هم عوض میشه … ایرج عصبانی بود و حرفی نزد و رفت تو اتاقش ….
حمیرا گفت : خیلی ناراحته بیا بریم پیشش؛؛؛ میای ؟
گفتم باشه …..خودمم دلم می خواست با اون حرف بزنم این بود که دراتاقشو زدم و صداش کردم ایرج ؟ گفت جانم عزیزم عشقم …و درو باز کرد و منو و حمیرا رو پشت در دید ….یک دفعه جا خورد و منم از خجالت داشتم آب می شدم حمیرا نگاهی به من و یک نگاه به ایرج انداخت و گفت …به ..به ..چشمم روشن …جانم …. عزیزم….. عشقم …. من می دونستم به خدا می دونستم از اول هم معلوم بود که اینقدر برای رویا سینه چاک می دادی من می فهمیدم …. ایرج گفت بیا تو تا بهت بگم …..
حمیرا همین طور که می رفت تو به من گفت : مثلا ما دوستیم چرا به من نگفتی ؟ خیلی راز داری تو ، من ساده ام که سیر تا پیاز زندگیمو برات گفتم بعد تو نگفتی که ایرج رو دوست داری … اصلا لازم نبود بگین همون روز که آقا غیرتی شده بود من فهمیدم به خدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم …..
🌺ایرج حمیرا رو نشوند و بهش جریان تورج رو تعریف کرد و ازش خواهش کرد بین خودمون بمونه تا تورج از این فکر منصرف بشه ….حمیرا گفت : باشه خاطرتون جمع به کسی نمیگم می خوای یک کاری بکنم تا نری لندن ؟ ایرج گفت : نه بابا یک هفته اس دارم باهاش بحث می کنم نمیشه حاضر نیست بره تنبل شده …..حمیرا بلند شد و همینطور که داشت می رفت گفت : ولی خیلی بهم میاین من که خوشحالم ……
منم خواستم دنبالش برم ولی ایرج یواشکی مچ دستمو گرفت و نگه داشت و به محض اینکه اون از اتاق رفت بیرون منو محکم گرفت تو بغلش و در گوشم گفت نمی تونم ازت دور باشم طاقت ندارم …… زود خودمو کشیدم بیرون و گفتم منم نمی تونم دور از تو باشم اگر بری چند روز طول می کشه …گفت : ظاهرا ده روز ولی برای من یکسال از الان ناراحتم …..
روزی که حمیرا دوباره وقت دکتر داشت ایرج و عمه باهاش رفتن و من با اسماعیل اومدم خونه علیرضا خان تو خونه تنها بود …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم بخش سوم

🍓بعد دستشو انداخت روی شونه های منو و با خودش برد تا به ماشین رسیدیم ….. وقتی دوباره تو ماشین نشستیم …. و راه افتادیم خودش شروع کرد….الهی من قربونت برم منو ببخش خودم می دونم اشتباه کردم و مطمئن باش این قدر عقلم می رسه که دیگه همچین اشتباهی رو نکنم …. فکر می کردم این کارا نشونه ی دوست داشتنه…ولی دارم بد شانسی میارم مثلا این چه فیلمی بود تو رو بردم
🍓می خواستم بگم نگاه نکنیم بیام بیرون ترسیدم دلت بخواد نگاه کنی به خاطر من قبول کنی و گرنه خودم اعصابم خورد شد ….
اگر می گفتی یک دقیقه هم نمی موندم ………. اون همین طور حرف می زد و من ساکت بودم نمی دونستم چطوری می تونم ببخشمش در حالیکه از دلم پاک نشده بود و چون دوستش داشتم نمی خواستم بیشتر از این قضیه رو ادامه بدم پس تصمیم گرفتم فعلا دیگه حرفی نزنم حالا که دیگه خودش متوجه شده بود ……
اون همین طور حرف می زد اما من نمی دونستم چی بگم گله داشتم ولی گله کردنه بی خودی فایده ای نداشت …..
بالاخره گفتم : ایرج ؟
گفت جانم …
گفتم : اگر می خوای ببخشمت باید یک کاری برام بکنی ….
🍓گفت : هر چی باشه با جون و دل برات انجام میدم حتی اگر منو نبخشی تو برای چیزی خواستن شرط لازم نداری ….
گفتم : می خوام با نگار تماس بگیری تا بتونه با حمیرا حرف بزنه الان داره بهتر میشه و این بهش کمک می کنه …
گفت : یک سئوال دارم منو بیشتر دوست داری یا حمیرا رو ؟
گفتم : بازم حسادت …خوب معلومه حمیرا رو …. آخه این چه حرفیه می زنی ؟ فرق می کنه من عاشق توام ولی حمیرا رو هم خیلی دوست دارم تو نداری ؟
🍓گفت چرا ولی نمی دونم چرا تو اینقدر به حمیرا علاقه داری ؟ برای چی اون که واسه یتو کاری نکرده …… گفتم دوست داشتن به کاری کردن نیست یک حسه …ولی باور کن بعضی وقتها خودمم نمی دونم احساس می کنم مظلوم واقع شده …
گفت : کی حمیرا ؟ عجب ، منم دلم براش می سوزه ولی اینکه مظلوم باشه نمی دونم …گفتم : به موقع اش می فهمی من چی میگم … حالا کاری که گفتم می کنی ؟ گفت حتما چرا که نه ؟
🍓وقتی رسیدیم خونه دیر وقت بود همه خواب بودن ولی عمه تو حال نشسته بود ….خجالت کشیدم و سلام کردم ….عمه از ایرج پرسید از دلش در آوردی ؟ طفلک گفت : هر چی تلاش می کنم بدتر میشه ….من رفتم کنار عمه نشستم دستشو گرفتم و صورتش رو بوسیدم …..و بعد بهش گفتم که می خوایم کاری کنیم تا نگار با حمیرا حرف بزنه اون گفت : از من گوش کنین اول با خودش صحبت کنین یک وقت زنگ می زنه و حمیرا میگه نمی خوام حرف بزنم کارش بند و بنیان نداره …..بچه دوباره تو ذوقش می خوره گفتم پس از دکتر کمک بگیرین وقتی رفتین اینو ازش بپرسین …….
قرار شد از دکتر بخوایم که باهاش حرف بزنه و هر وقت اون گفت این کارو بکنیم.

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم بخش دوم

🌺با اشتها همبرگرمو خوردم خیلی گرسنه بودم……. وقتی اومدیم بیرون … پرسید می خوایی بریم سینما ….. اول تردید کردم ولی گفتم؟ بریم … چون دلم می خواست بیشتر باهاش باشم تا کدورت بین ما از بین بره شاید چیزی بگه که از دلم در بیاد ………….
دور میدون رو اومدیم پایین خیلی سرد بود …و ایرج همش مواظب بود که من زمین نخورم ……..
این برای زن ها خیلی مهمه که تحت حمایت مردی که دوست دارن باشن همون طور که مردا دوست دارن از طرف زنی که دوست دارن مراقبت بشن و این استثنا نداره ………
سینما آتلانتیک بهترین سینمای تهران بود و دلم می خواست اونو ببینم … یک فیلم از آلن دلون نمایش می داد… با هم رفتیم و دو تا صندلی انتخاب کردیم چون سینما خلوت بود هر کس هر جا می خواست می نشست …..
🌺ازم پرسید چیزی می خوری ….گفتم نه بابا الان همبرگر خوردیم ….. خیلی ساکت و آروم منتظر فیلم شدیم ….
سرشو آهسته آورد جلو و گفت : حالت بهتره ؟ با سر جواب دادم آره ولی خودمو جمع کرده بودم که بهش نخورم ……
فیلم شروع شد ….. به نیمه های فیلم که رسید…. می خواستم بیام بیرون و حلقه ی اونو پرت کنم جلوش و بطور کلی قید همه چیز رو بزنم … اصلا از اون خونه بیام بیرون ……
اسم فیلم دام بود و الن یک استاد دبیرستان بود و زن داشت بعد عاشق شاگردش میشه که اونم نامزد داره و بالاخره با هم فرار می کنن و مدتی پنهونی با هم زندگی می کنن … یک روز وقتی استاد می ره برای خودشو و دختره خرید کنه… میره زیر قطار دختر می فهمه و کنار یک جاده می شینه و با صدای بلند شیون می کنه و در میون گریه های اون فیلم تموم میشه ………
فقط داشتم منفجر می شدم اصلا بهش نگاه نمی کردم با عجله جلو جلو می رفتم و اون پشت سرم می اومد و هی می پرسید چرا عجله داری ؟ داد زدم دنبالم نیا خودم میرم خونه ولم کن چی از جون من می خوای ولم کن ….تو منو مخصوصا آوردی این سینما صد بار بهت گفتم من این طور دختری نیستم چرا بهم توهین می کنی تا حالا چی ازم دیدی؟ …من چه کار بدی کردم؟…… کار بدی که کردم اینه که عاشق تو شدم برای خودم متاسفم …گفت نمی فهمم چی داری میگی فیلمش بد بود….
🌺قبول به من چه مربوط مگه من ساختم ؟ ….. گفتم فکر کردی من احمقم؟ تو عمدا منو آوردی اینجا تا منو تنبیه کنی ..گفت : به خدا نه من نمی دونستم من که دائم یا کارخونه ام یا خونه از کجا می دونم این فیلم چی بوده به جون تو که عزیزترین منی من نمی دونستم ببخشید ولی به جون تورج خبر نداشتم …..وایستادم یک کم آروم شدم … طوری حرف زد که حرفشو باور کردم و دلم براش سوخت دنبالم میومد و التماس می کرد وایستادم و گریه ام گرفت سرمو انداختم پایین اومد جلو و شونه های منو گرفت وسط خیابون زیر برف های ریزی که به سر و صورتمون می خورد منو کشید تو بغلش و چنان محکم به خودش فشار داد که داشت نفسم بند میومد………. اولین باری بود که اون منو بغل می کرد ، انگار خیلی بهش نیاز داشتم و بدون اون نمی تونستم زندگی کنم . خودمو رها کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و اون هر چه محکمتر منو به خودش فشار داد …همون طور زیر برف توی خیابون موندیم …. و دلم می خواست اون لحظه هرگز تموم نشه ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم بخش اول

🌼من خودمو آماده کرده بودم تا اون روز ایرج بیاد دنبالم ولی نبود . چشمم که به اسماعیل افتاد … سست شدم و دلم بشدت گرفت….
غروب نزدیک اومدنش رفتم پشت پنجره ولی تا در باز شد رفتم کنار تا منو نبینه ….. ولی احساسم این بود که می خواستم بازم مثل قبل باشیم و بهم اهمیت بدیم .
🌺اون بازم دوستم داشته باشه …. ولی نمی تونستم ببخشمش هنوز باورم نمیشد که با حرف آدمی مثل شهره چنین تهمتی به من زده باشه …. و از اون بدتر رفتاری بود که با من کرده بود! ….
هر وقت یادم میومد بغض می کردم و از آینده می ترسیدم …… دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و تمام شب رو هم درس خوندم موقع شام دیدمش ولی یک کلمه حرف نزد خیلی هم زود از سر میز بلند شد و رفت…..
🌼انگار حالا اون با من قهر بود ….. عمه حواسش بود وقتی با هم تنها شدیم گفت : اخلاقش عین باباشه وقتی یک غلطی می کنه خودش رم می کنه …….. از این حرف دلم بیشتر گرفت ….
نمی خواستم اخلاقش مثل باباش باشه…. چه تصویر خوبی از اون تو ذهنم ساخته بودم ….. که حالا خودش با این کاراش داشت همه چیز رو از بین می برد ……..
🌺فردا که از دانشگاه تعطیل شدم …آهسته می رفتم به طرف در خروجی …. هوا ابری بود و گاهی دونه های ریز برف به صورتم می خورد هنوز برف شروع نشده بود… ولی من دلم خیلی تنگ بود و از اون آسمون ابری بیشتر گرفته بود؛؛ و دلم نمی خواست برم خونه کاش جایی رو داشتم که اون شب رو می گذروندم و دوباره مجبور نبودم بی محلی های ایرج رو تحمل کنم …
🌼با خودم گفتم میرم پیش مینا و به عمه زنگ می زنم اگر اجازه داد همون جا می مونم ….این فکر خوبی بود اصلا شاید چند روز اونجا موندم…. حالا که حمیرا حالش خوبه و کسی هم نیازی به من نداره چند روز نباشم بهتره …. یک مرتبه احساس کردم کسی دنبالم داره میاد…خیلی نزدیک … شهره هم یک کم جلوتر از من بود هی بر می گشت و منو نگاه می کرد….. ترسیدم با خودم گفتم حتما دکتر جمالیه و دوباره شهره برای من درد سر درست می کنه برای همین بر نگشتم و سرعت قدم ها مو بیشتر و بیشتر کردم و به حالت دویدن از در دانشگاه رفتم بیرون …. می دونستم که اگر یک بار برگردم شهره همین رو پیرهن عثمون می کنه …..با نگاه اطراف رو گشتم تا اسماعیل رو پیدا کنم که یک مرتبه کسی بازومو گرفت …
🌺تنها فکری که کردم این بود که دکتر جمالی دستمو گرفته یک فریاد کشیدم و برگشتم ایرج بود دستشو انداخت روی شونه ی منو به خودش فشار داد و به همون شکل منو برد تا دم ماشین بدون اینکه حرفی بزنه ……
در و برام باز کرد و گفت : بخاری رو روشن گذاشتم تا زود گرم بشی …کتابامو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی عقب ….دلم یک جورایی قرار گرفت با اینکه حدس می زدم مکالمه ی خوبی امروز نداشته باشیم دلم می خواست با هم حرف بزنیم ….اولین کاری که کرد به دستم نگاه کرد که ببینه حلقه دستمه یا نه ………..
🌼ایرج طبق اخلاقی که ازش سراغ داشتم یک مدت بدون اینکه حرفی بزنه رانندگی کرد ….. بعد پرسید نهار خوردی ؟ گفتم : یک چیزی خوردم زیاد گرسنه نیستم …. بریم خونه عمه منتظر میشه حتما برامون نگه داشته ….
گفت : مامان می دونه بهش زنگ زدم و گفتم میام دنبال تو اسماعیل رو نفرسته .. منم نخوردم بریم همبرگر بخوریم؟ ……… گفتم :راستش بدم نمیاد…. خیلی همبرگر دوست دارم گفت : نمی دونستم وگرنه بیشتر میومدیم…
🌺این بود که رفت تا میدون ولیعهد( ولیعصر) ولی حرف نمی زد و غمگین بود………
این همبرگر فروشی به اسم ویمپی تازه باز شده بود و یک بار هم با تورج و حمیرا اومده بودیم …. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم دستمو گرفت و گفت مراقب باش زمین لیزه …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول…
.
❤️نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی…
همون جا توی منطقه موندم…
ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن… .
– سریع برگردید… موقعیت خاصی پیش اومده…
🦋رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران…
دل توی دلم نبود…
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن…
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود… .
❤️سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود…
دست های اسماعیل می لرزید…
لب ها و چشم های نغمه…
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت…
.– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته!
با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت…
بغضم رو به زحمت کنترل کردم…
🦋– چی شده؟
این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن… زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد…
چشم هاش پر از التماس بود…
فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره.
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد… .
– حال زینب اصلا خوب نیست…
بغض نغمه شکست…
❤️خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد…
به خدا نمی خواستیم بهش بگیم…
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم…
باور کن نمی دونیم چطوری فهمید…
جملات آخرش توی سرم می پیچید…
نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد…
چشم دوختم به اسماعیل…
گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… .
– یعنی چقدر حالش بده؟
🦋بغض اسماعیل هم شکست… .
– تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد…
سه روزه بیمارستانه…
صداش بریده بریده شد
ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع…
#دنیا روی سرم خراب شد…
اول علی ،حالا هم زینبم …

#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر!
.
❤️تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم
از در اتاق که رفتم تو ،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند.
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد.
چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد، بی امان، گریه می کردن
🦋مثل مرده ها شده بودم
بی توجه بهشون رفتم سمت زینب
صورتش گر گرفته بود
چشم هاش کاسه خون بود
از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد
حتی زبانش درست کار نمی کرد
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت
دست کشیدم روی سرش
❤️– زینبم! دخترم!
هیچ واکنشی نداشت…
– تو رو قرآن نگام کن…
ببین مامان اومده پیشت…
زینب مامان … تو رو قرآن!
دکترش، من رو کشید کنار
توی وجودم قیامت بود
با زبان بی زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست
🦋دو روز دیگه هم توی اون شرایط بودمن با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم…
اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم
❤️دیگه طاقت نداشتم…
زنگ زدم به نغمه بیاد جای من.
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون
رفتم خونه،
وضو گرفتم و ایستادم به نماز…
دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم، همون طور نشسته،
🦋اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
– علی جان…
هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم…
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم…
هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم…
.اما دیگه طاقت ندارم، زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم،
❤️یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری…
یا کامل شفاش میدی!
و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه_زهرا می کنم…
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود،
روز و شبش تو بودی،
نفس و شاهرگش تو بودی،
چه ببریش، چه بزاریش،
🦋دیگه مسئولیتش با من نیست!
اشکم دیگه اشک نبود…
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد…
تمام سجاده و لباسم خیس شده بود

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_چهل_و_یک: جوجه مواد فروش
.
💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود …
💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … .
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_چهل_و_دوم: نمی کشمت
.
💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
💐بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .
💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه….
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_دوم
📝((خدانگهدار مادر))

🦋نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...

🌾از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...

🦋و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...

🌾و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...

🦋برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...

🌾دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...

🦋ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...

🌾مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_سوم
((بیدار باش))

🦋وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...

🌾اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
🦋میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...

🌾شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
🦋نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...

🍄فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...

🌾خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
🦋- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
🌾و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...

🦋بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°