رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_پنجاه_و_پنجم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم بخش پنجم

🌸دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت رویا توام بیا تو انتخاب کمکم کن…. منم روش و زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید میای رویا با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم …اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
🌸مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم… اگر دیدم زن گرفتن مزه میده بازم می گیرم ….خوب منم خندم می گرفت ….
و همین طور شوخی می کرد…….ولی وقتی برگشتم تو ماشین با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم اخماشو باز کنه ….ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
سوری جون در و باز کرد …با روی خوش… ولی خیلی دستپاچه یک جورایی می لرزید …
پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو سوری جون با من رو بوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش . انکار موقتی نشسته بود ….
🌸سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم …. عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ممنون …..من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در رفتیم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
🌸رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه ….. منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد … گفتم نکن الان صورتت خراب میشه دختر چی شده ؟ ….
🌸گفت رویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام پشیمون شدم با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو… نمی خوام من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
گفتم داره ، به خدا خودش به من گفت همه ی هوش و حواسش تویی تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن به اندازه ی کافی ما تو خونه حرص شو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
🌸گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن من راضی نیستم …
گفتم بیا تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی نترس لولو خور خوره که نیستن حرفتو بزن منم کمکت می کنم بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج خوب عمه رو هم که میشناسی به خدا مهربونه صبر داشته باش ….
🌸گفت : نه رویا من به تورج شک دارم شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه تو معذورت اخلاقی قرار گرفته ….
گفتم خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو منتظرن ….
گفت باور می کنی بازم هیچی …
اون موقع که با تو حرف زدم زنگ زد و گفت مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….بعد رفت و دیگه نیومد ….تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه..
🌸اونم گفته بود تا دوسه روز دیگه بهتون خبر میدم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو بر داشتم گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ….راستش من خود خواهانه اونو مجبور به این کار کردم …از پس گریه و زاری کردم بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ، حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم خوب اونم مجبور شده …….
🌸دستشو گرفتم و گفتم بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو به خدا که آخرش به نفع تو میشه بیا …..معطل نکن …. اگر تو نگی من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم بخش چهارم

🌼و من توی تخت عمه در حالیکه چند تا پتو روم کشیده بود ولی هنوز می لرزیدم دراز کشیدم … وقتی لرز بدنم بند اومد و تبم رفت بالا خوابم برد …..
ایرج که اومد چنان شلوغ کرد و دستپاچه شد…. که انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم و اصرار داشت دکتر بیاد ….
عمه گفت : از دکتر ایزدی که بدش میاد اگر می خوای ببریمش پیش یک دکتر دیگه ….
گفتم: ایرج جان من خوبم فقط تب دارم به خدا سرما خوردم چیزیم نیست…… قرص خوردم ، یک کم دیگه بهتر میشم … صبر داشته باش ….
🌸اونا بدون من جلسه شونو برگزار کردن و چقدر من خدا رو شکر کردم که تو اون جلسه نیستم ….. و بیهوش خوابیدم و هیچی نفهمیدم وقتی ایرج منو صدا کرد عرق کرده بودم و حالم بهتر بود یک بشقاب سوپ برام آورده بود اونو با میل خوردم و خواستم بریم بالا ایرج خواست منو بغل کنه …گفتم تو رو خدا ایرج جان نمی خوام مگه پام شکسته سرما خوردم این طوری می کنی پر رو میشم اگر پر رو نشم پر توقع که میشم ……
گفت مثلا چجوری پر توقع میشی دلم می خواد بدونم ؟ گفتم هر روز سر پله ها می شینم تا تو منو بغل کنی ببری بالا …..
🌼داشتیم می خندیدم که تورج اومد …و گفت : چطوری شنیدم سرما خوردی ؟ بهت بگم زن داداش زود خوب شو فردا میریم خواستگاری …..
گفتم واقعا ؟
بلند خندید و گفت : واقعا …..تو باید باشی لطفا خوب شو …..
گفتم باشه چشم خوب میشم …. سه تایی از پله ها رفتیم بالا … عمه هی به ایرج سفارش می کرد که مراقب من باشه ….
از ایرج پرسیدم خوب نتیجه چی شد ؟ گفت : هیچی ، بابا که میگه اگر کردین روی من حساب نکنین مامانم که معلومه…….
🌸تورج گفت :مامان که خودش خوب میشه وقتی ببینه مینا چقدر خوبه عقیده اش عوض میشه من مطمئنم….. بابام برام مهم نیست می خواد بیاد می خواد نیاد ….
گفتم عمه چی میگه ایرج؟
گفت : بنده خدا چی داره بگه تورج بچه اش میگه باشه ولی ازم نخواه که دوستش داشته باشم …این کارم می کنم تا بفهمی اشتباه کردی ؟
🌼گفتم تورج تهدید کردی که میری بر نمی گردی ؟ گفت : آره باورت نمیشه هر دو استقبال کردن و گفتن برو و بر نگرد … بهتر از اینه که مینا رو بگیری ……
و به این ترتیب ما فردا بعد از ظهر حاضر می شدیم که برای خواستگاری بریم خونه ی مینا …..
در حالیکه من هنوز حالم خوب نشده بود …. عمو زودتر از همه حاضر شد تا بره پیش دوستاش… موقع رفتن ایرج بهش گفت : بابا توام بیا به خاطر تورج بریم ….
🌸گفت:من اصلا دخالتی نمی کنم اختیار خودمو که دارم دوست ندارم ، تو به جای من برو هر کاری کردی منم قبول دارم ……
عمه هم با خلق تنگ و اوقاتی تلخ راه افتاد که بریم ….
🌼تورج تو ماشین بهش گفت مامان جون اگر دوست نداری می خوای برگردیم این طوری نکن قربونت برم من نمی خوام شما ناراحت بشین فکر می کنی من عقل ندارم خوب لابد یک چیزی می فهمم که دارم این کارو می کنم تو رو خدا آبرومو نبر دل اون دختر و نشکن خواهش می کنم …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم بخش سوم

🌸براش تعریف کردم …
گفت : همین که گفتی حدس زدم می دونستم آخر کاره خودشو می کنه …
خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..من براش تعریف کردم حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه …..
🌸گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟
گفتم خودمم نمی دونم هر چی تو بگی من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم …..
ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره ….
تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته …..
🌸ایرج فکر می کرد من خوابم آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج …….
هر چی صبر کردم اون نیومد….دو ساعتی طول کشید …..
دیگه کلافه شده بودم ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو دید من نشستم ….گفت آخ ببخش عزیزم بیدارت کردم ….
🌸گفتم نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم …. گفت : چرا تو صبح باید بری دانشگاه بخواب صبح حرف می زنیم دراز کشیدم پرسیدم عیب نداره من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه؟ …..
اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم دیگه راهی نداریم ……
فردا تورج میاد بعد از نهار حرف بزنیم ..ببینیم چی میشه حالا ……………
راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه بیشتر از عمو از عمه می ترسیدم اون اصلا به این وصلت رضا نبود اگر هوا اونقدر سرد نبود می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه …….
🌸اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم ….
اونجا که خودمو کنترل می کردم ….چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت استاد مرتب به من نگاه می کرد نباید اون می فهمید من دارم می لرزم ….. کلاس که تموم شد …
🌸دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم ….
وقتی رسیدم خونه طبق معمول رفتم تو آشپز خونه تا عمه رو ببینم فورا رو یک صندلی نشستم پالتومو روی سینه ام جمع کردم عمه از بس دلش پر بود از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ولی یک غیضی تو وجودش بود…
🌸همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد بهم انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا ، به خدا رویا اگر تورج این دختر رو بگیره من نیستم بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم آخه اونا رو چه به ما؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ، بهش بگو دختر یک نگاه تو آینه بکن بعد خودتو به تورج بچسبون … ببین کی بهت گفتم فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه؛ یا بهش خیانت می کنه …..به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم ……تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش پیدا کنه از نظر شکل ، حالا خانواده هیچی …….
🌸وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره امروز قراره بشینم حرف بزنیم ………
بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت دست به جنبون الان میان .
میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من …با تعجب گفت: تو چته عمه ؟ گفتم هیچی سردمه …
🌸گفت اینجا که سرد نیست ببینم و دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست؟ فکر کنم سرما خوردی الان بهت قرص میدم پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش گفتم نه میرم بالا بهتره …..
گفت : نه نمیشه من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا …… مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار همین جا بخوابه …بعد دوتا قرص به من داد….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم بخش دوم

🌸ادامه داد اون دختر خوب و پاکیه مهربونه با گذشت و صادقه .. نمی دونم چطوری شد ولی شد ، اولش واقعا جدی نبود خودشم می دونست من هیچ وقت گولش نزدم و ……….. به هر حال این طوری شد .. اگر برم اون خیلی اذیت میشه مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست می خوام بقیه رو راضی کنی ، من …من …
🌸 نمی تونم با اونا در بیفتم دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم؟
اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ …..
گفتم : نمی دونم والله تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟
🌸گفت آره اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کار ساز باشه …..
پرسیدم: یعنی دورغ بگی؟ ….
گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن ….می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین میرم و بر نمی گردم ……
گفتم نکنه می خوای این کارو بکنی؟ …..
🌷لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم میرم دوره ببینم باید بر گردم ولی تو هیچی نگو …
حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ….. گفتم بزار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه درست میشه نگران نباش …..
🌸تو حالا کی می خوای بری ؟ گفت آخر بهمن تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره به من بد نکرده ، هم خودش هم خانوادش نمیشه بالا تکلیف بزارمش…. اگر برم غصه می خوره این روزا همش چشمش اشک آلوده می خوام دیگه اذیت نشه ….
باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟
🌷گفت : اینم هست ..ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم اگر نه مغز خر نخورده بودم که بزارم کار به اینجا بکشه ….از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد از اَد و اطفار های این دخترا بدم میاد از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد … و خودش خندید و گفت خوب پس از مینا خوشم میاد………
🌸گفتم: ولی عاشقش نیستی ……
گفت راستش نه ولی خیلی دوستش دارم چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟
گفتم نمی دونم ، باشه من برات یک فکری می کنم…… ببینم چی میشه باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه ……
گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش و خندید و با عجله رفت …..
🌷من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟
دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتار ها اخیر تورج روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت ….
فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ………
🌸 با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم …
از جام تکون نخوردم چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ببخشید خوابم برد …..
خودشو انداخت رو تخت و گفت فکر کردم زنمو دزدیدن …. دست انداختم دور گردنش و پرسیدم اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟
گفت چون جلوی پنجره نبود جلوی در نبود تو اتاقمون نبود…. اگر اینجا هم نبود دیگه ایرجم نبود …..
🌷گفتم قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید …..
گفت : بلند نمیشی ؟
گفتم نه جام خوبه گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟
گفتم : آره فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..منو روی دست بلند کرد و گفت راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟
🌸دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم باور می کنی نمی دونم سالهاس خودمو وزن نکردم …
یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..گفتم : نه دیگه اینقدر کم ……
🌸منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت لباسم رو عوض کنم بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….گفتم من میرم برات میریزم تا تو بیای گفت : نه صبر کن با هم میریم … چه خبر؟
گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی؛؛ راستی با تورج حرف زدم شب برات تعریف می کنم …. پرسید چی شده چیز جدیدی هست ، کجا حرف زدین؟ گفتم نه جدید که نه در مورد مینا با من حرف زد ببین بزار شب حرف بزنیم ….
پرسید چرا به تو گفت ؟
🌷گفتم نمی دونم !!!! …….
دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ولی احساس کردم ایرج کسل شده تو هم رفته و حرفم نمی زد …..
شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت خوب بگو تورج چی می گفت ؟
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم بخش اول

🌸تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد.
برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اونشب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد ، هر سئوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد …و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم ….
🌸ایرج گاهی سر به سرش میذاشت ولی اون جدی بر خورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد …..
وجودش تو خونه اثر گذار بود و هر وقت ناراحت بود همه پکر می شدن …
یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم مثل اینکه منتظر من بود گفت : سلام رویا ..با تو یک کاری دارم میای بالا ؟..
🌸دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم صبر کن الان میام …. گفت لطفا زود بیا می خوام برم پرواز دارم رفتم تو آشپز خونه …عمه اونجا نبود .. تو اتاقش پیداش کردم ….. گرد گیری می کرد ، سلام کردم و بوسیدمش گفت : سلام عزیزم امروز زود اومدی…. گفتم نه عمه جون به موقع اومدم ….
🌸شما خوبین ؟ گفت نه زیاد ، باز تورج یک چیزیش هست ..از راه اومده تو اتاقشه با منم حرف نمیزنه ..حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد از بچه گی همین طور بود …همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم …… گفتم چیزی نیست عمه نگران نباش من الان باهاش حرف می زنم خوبه ؟
🌸آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر حرف بزن شاید چیزی فهمیدی …..
رفتم بالا تورج تو اتاقش بود در زدم اومد بیرون و گفت میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟ گفتم خوب معلومه حتما من آمادم ….گفت پس بیا تو …..
منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست ، دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه …
🌸من صبر کردم احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد مینا س …… بالاخره به حرف اومد گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟ گفتم البته تو داداش منی, دوست منی, و خیلی برام عزیزی به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری… آقایی با شعوری و از همه مهمتر دنیای محبت و لطف رو به من داشتی کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچوقت فراموش نمی کنم هیچوقت …..
🌸گفت : می دونم برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ……….
بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس از روی نمره پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ..نفر آخر بودم دلم نمی خواد برم به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم باور می کنی ؟
گفتم آره تو دورغ گو نیستی من می دونم ……
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم .
.
❤️سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود…
چند لحظه مکث کردم…
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم…
شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام…
🦋و شما چنین آدمی رو دعوت کردید….
حالا هم این مشکل شماست، نه من…
و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… .
و از جا بلند شدم…
همه خشک شون زده بود…
یه عده مبهوت، یه عده عصبانی…
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود…
به ساعتم نگاه کردم …
❤️– این جلسه خیلی طولانی شده…
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره…
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران…
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی!
واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
🦋– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… .
جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم…
می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه…
❤️این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم…
پاهام حس نداشت…
از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و ششم: دزدهای انگلیسی
.
❤️وضو گرفتم و ایستادم به نماز…
با یه وجود خسته و شکسته…
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور…
🦋توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… .
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی…
در زدم و وارد شدم…
با دیدن من، لبخند معناداری زد…
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی…
– شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید…
❤️خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه…
اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه…
و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… .
ناخودآگاه خنده ام گرفت…
🦋– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید…
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم،
هم نمی خواید من رو از دست بدید…
و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… .
چند لحظه مکث کردم… .
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید…
❤️برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن…
.و از جا بلند شدم………..
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝

#قسمت_پنجاه_و_پنجم: تو خدایی؟
.
💐یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
💐هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد …
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … .
💐از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … .
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه …
💐 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … .
ادامه دارد...

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝

#قسمت_پنجاه و_ششم : سپاه شیطان
.
💐– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …
💐و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم …
💐فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .
💐پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .
.– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی …
💐دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی …
💐خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم …
💐تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ..
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم ((میراث))

🌺خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود. بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود. تا مادربزرگ تکان می خورد، #دلسوز و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور، حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود.
🍃با اومدن ایشون، حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم، سبک تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادی طول نکشید.
با درخواست خاله، #پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.
🌺بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.
🍃بزرگ ترها، هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته ای رو پیش ما بود، موقع #خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت.
🌺با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روی شونه ام.
– خیلی مردی مهران، خیلی
برگشتم داخل، که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد.
– مهران، بیا پسرم
– جونم بی بی جان، چی کارم داری؟
– کمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه
🌺رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساک رو آوردم، درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد.
🍃– این ساک پدربزرگت بود. با همین ساک دستی می رفت #جبهه.
#شهید که شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه، همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار.
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد.
#وصیتم رو خیلی وقته نوشتم. لای قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم که از اونها ارث می برن.
اما این ساک، نه
🌺دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه.
این #ارث، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
👈(( دستخط))
🌈تمام وجودم می لرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره #وضو گرفتم. وسایل #شهید بود.
دو دست پیراهن قدیمی، که بوی خاک کهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روی اون ها یه #قرآن و #مفاتیح جیبی، با یه دفتر!
🌺تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش که کردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه.
🍃کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود، از ذکرهای ساده، تا برنامه #دعا، #عبادت، #نماز_شب و #نماز_غفیله.
ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهای مختلف
🌺چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، که بی بی صدام کرد.
– غیر از اون ساک، اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و #تسبیحش رو گذاشت توی دستم
🍃– این رو از #حج برام آورده بود، #طواف داده و #متبرکه. می گفت #کربلا که آزاد بشه، اونجا هم واست تبرکش می کنم.
🌺خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره #وصیت می کنه. گریه ام گرفته بود.
🍃– بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟
– مرگ حقه پسرم ! خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد. امان از روزی که #مرگ بی خبر بیاد و فرصت #توبه و جبران رو از آدم بگیره.
🌺دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند. می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش، لب هاش رو تر می کردم، اما بازم دهانش خشک خشک
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
❁﷽❁
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
#داستان_بلند_آموزنده

#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم


بی توجه به کنایه ی من گفت:
_چه بوی خوبی..شام چی داری؟

دلم نمیخواست شام پیشم باشه.
گفتم:ماکارونی
بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.
-تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!!
عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم.
_به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم وهم غذا میپختم!!!

از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
-عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!!

اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
-ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!!

او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید:
-من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم..

خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود.
میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!!

شاید نباید عصبانیش میکردم.چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم.
گفت:چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!!

گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترکید..دستام میلرزید.روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه.
حالا که ازپیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی..
نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم.
نه! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم.
-برای چی اومدی اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
-بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم
او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:_چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه.
با عصبانیت بهش گفتم:من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت.

چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت.

او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد.خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه.
بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه.
بعد از کلی مکث گفت:
_کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.

ادامه دارد...

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️