رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_هشتاد_و_سوم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.24K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_دو ((شرافت))
🌷تمام وجودش می لرزید.
ـ پیداش کردیم. یه دختر بود. به زور سنش به ۱۶ می رسید، یکم از تو بزرگ تر.
نفسم بند اومد. حس می کردم گردنم خشک شده. چیزی رو که می شنیدم روت باور نمی کردم.
🍃ـ خدا شاهده باورم نمی شد. اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم، بهش نگاه می کردم، نمی تونستم باور کنم. با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم، اشتباه شده باشه.
🌷برای #بازجویی رفتیم تو. تا چشمش به ما افتاد، یهو اون چهره عادی و مظلوم، حالت وحشیانه ای به خودش گرفت. با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت: اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید، به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم. 🌷من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم. می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه، با وجود همه مشکلات و مسائل، مردم توی امنیت زندگی می کنن، فقط به خاطر #خون_شهداست.
🍃 #شرافت و #هویت مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه. جوون های مثل دسته گل، که از عمر و جوونی شون گذشتن.
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه، فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم.
🌷توی مشهد، همون اوایل، ریختن توی یکی از بیمارستان * ، بخش کودکان، دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن. نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن. با ضرب، سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن. پوست سرش با سرم کنده شده بود.
🍃هر چند، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم، اما به خدا این خاطرات، تلخ ترین خاطرات عمر منه. سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها. و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟
می خواستید نرید. کی بهتون گفته بود برید؟یکی از رفیق هام، نفوذی رفته بود. لو رفت. جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم.
🌷ما برای خدا رفتیم، به خاطر خدا، به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم، طلبی هم از احدی نداریم. اما به همون خدا قسم، مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم، اگه یه لحظه، فقط یه لحظه وسط همین آرامش، مجال پیدا کنن، کاری می کنن بدتر از گذشته.
ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_سوم ((فصل عقرب))

🍃شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد و یه سوال، چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم، در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات، فراتر از یک #قهرمان بودند. و اون حس بهم می گفت: هنوز 🌷هم مردم ما #انسان های_بزرگی هستند، اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود.
صادق که از اول شب خوابش برده بود. آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود. آقا رسول هم.
🍃اما من خوابم نمی برد. می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین، که یهو آقا رسول چرخید عقب
ـ اینجا فصل #عقرب داره. نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه، شیشه رو بده بالا. هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده.
🌷فکر کردم شوخی می کنه. توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار.
– اذیت نکنید، فصل عقرب دیگه چیه؟
ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه، شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی. لای موهات، روی دست یا صورتت. وسط جنگ و درگیری، عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن.
🍃یکی از بچه ها خیز رفت، بلند نشد. فکر کردیم ترکش خورده، رفتیم سمتش، عقرب زده بود توی گردنش. پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی.
🌷شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت. شب عجیبی بود.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
‍ ‌ ✹﷽✹

══════ೋღ🕊ღೋ═════
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_سوم

حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم!
لحنم رو عادی تر کردم :من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم..
او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه...چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی ،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟

عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود.

گفتم:کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی.من این راهو انتخاب کردم.حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم!
او دستش را لای موهایش برد و گفت:
_همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟
بعدازکمی مکث گفت :نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم.اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!!
تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟
در سکوت سرم رو پایین انداختم.
ماشین رو روشن کرد.
_بشین میخوام یه جایی ببرمت!!
با عجله گفتم:ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟

او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم.
وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد.
با اضطراب پرسیدم:داری منو کجا میبری؟
_خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی!

قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد.او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه!
مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم.
صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد:
_جانم مادر؟
کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟
او داشت چه کار میکرد؟؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن ..
اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده.
مادرش گفت:بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین.
وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم:هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟!
کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم..دلیلش هم بزودی خودت میفهمی!
همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد.
او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم.
انگار او هم با دیدن من در شوک بود.
کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم.
مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت:
سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه!
من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:سلام.خیلی خوشبختم.
ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.
_من رقیه ساداتم..
کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:پس عسل کیه؟
با لبخندی محجوب گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته....

ادامه دارد...

═════ ೋღ🕊ღೋ════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️