✹﷽✹
@shamimerezvan
#رهایی_از_شب#قسمت_نود_و_هشتمدرمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خداتورودرآغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدامثل یک مادر،محکم گرفتت وداره ازاین مسیرخطرناک وسخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری توآغوش خدااین روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی باخیال راحت فقط تماشامیکنی وبدون ذره ای ترس
و اضطراب توآغوشش آروم میگیری.خداداره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی توروزهای سخت وکم میاری!
چقدرحرفهاش رودوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشترشد وبلندخدا روصدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه...منوپروازم بده..آهسته نبر..
فاطمه باگریه ازاتاق بیرون رفت وبعدازمدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم
و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد
و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم...شاید خدا ازت یه درختی بسازه...
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری
و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم
و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک
و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار میدیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد...داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد
و با گریه گفت:نه ...حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه... چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم
و با چشمانی نیمه باز
و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.
و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت
و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت:
_آقاجون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکترآقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقاااا
چرافاطمه اینقدر بلندصدام میزد؟صداش گوشهامو آزارمیداد.فک کنم ازصداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بودوباوحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جاتاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.باخشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدرزشت وترسناک بود.
_حیف اون آقات که تواولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روزبهم افتخارمیکنه!
فاطمه هم باگریه تاکیدکرد.ایشالاایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم.جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد..یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
_بروبیرون فاطمه. .توداری وضع وبدتر میکنی...
_پس چرانمیاد.؟؟دوباره زنگ بزن..
کی رومیگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرامن اونهارونمیبینم ولی باقی افراد اینجارومیبینم؟ اون زن هنوزمثل یک افریط پشت درایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
بالاخره فاطمه ساکت شد.حالامیتونم باخیال راحت به صدای بازی کردنم دراون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال وشادوخندانم...قدردنیارومیدانم..
اااخ صورتم...کی منو زد؟
چشمامو به سختی واکردم
آیدی نویسنده
👈 @Roherahahttps://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQحجاب فاطمی
👆آقا
⛔️