رنگت روخدااااایی‌ کن

#ساعت
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
ادامه درس 👆
❤️🔹❤️🔹❤️
🔹❤️🔹❤️
❤️🔹❤️
🔹❤️
❤️
#تفسیر_سوره_نور

#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
❤️برای جمع آوری و نوشتن
مطالب و
#درس ها
وقت گذاشته می شود

درس
#دوازدهم


🔹آیات لعان آیات ۶ ،۷

🔹برای این دو آیه ۶ و ۷ دو شآن نزول مشابه ذکر شده است
که یکی رابیان می کنیم

❤️شأن نزول آیه‏
در زمان
#پیغمبر اکرم
صلی الله علیه و آله و
در حضور ایشان این عمل صورت گرفت، که می‌گویند
#شأن نزول این آیه همان است.

🔹
#مردی به نام هلال بن امیه
هراسان آمد خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و گفت:
یا
#رسولَ الله! من به چشم
خود
#زنم را دیدم که با فلان
مرد
#زنا می‌کرد.
♥️پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله
"رویشان را برگرداندند.
برای بار دوم و بار سوم نیز این سخن را بر زبان آورد
و گفت: یا رسول الله!
خدا خودش می‌داند که من
راست می‌گویم
و دروغ نمی‌گویم.

❤️همین آیات نازل شد
و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله
بعد از نزول این آیات،
هلال بن امیه و زنش را
احضار فرمود

🔹 زنش از
#اشراف مدینه
و فامیل‏دار و قبیله دار بود.
#هلال هم با فامیل و قبیله
خودش آمد.
❤️ برای اولین بار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مراسم «لعان»
را اجرا کرد
به مرد فرمود: 👇
🔹بیا
#چهار بار قسم بخور
و خدا را گواه بگیر که راست می‌گویی،
دفعه
#پنجم هم لعنت خدا بر
تو اگر دروغگو باشی.
🔹آمد و با کمال
#رشادت اینها
را گفت.
وقتی هلال بن امیه چهار بار
#خدا را قسم خورد و خواست
خودش را لعنت کند،
❤️ پیغمبر اکرم صلی الله
علیه و آله فرمود: 👇

بدان که
#عذاب آخرت از
عذاب دنیا خیلی شدیدتر است،
مبادا زن خودت را به
#دروغ متهم کرده باشی،
از خدا بترس!
گفت:
نه یا رسول الله!
خدا خودش می‌داند که من
دروغ نمی‌گویم.

🔹به
#زن هم فرمود :
[چهار بار
#قسم بخور که
#شوهرت دروغ می‌گوید،
دفعه پنجم هم
#غضب خدا
بر تو اگر مرد راست گفته باشد.

🔹[ زن، اول
#سکوت کرد
و زبانش تقریباً بند آمد نزدیک بود
#اعتراف کند.
نگاهی به
#چهره خویشاوندان
خود کرد
و گفت:
🔹 نه، من هرگز روی اینها
را
#سیاه نمی‌کنم و اسباب خجلت اینها را فراهم نمی‌کنم.
این کار را کرد.

🔹به‏ زن هم بعد از
#چهار شهادت،
وقتی خواست بگوید:
«غضب خدا بر من اگر او راست
گفته باشد»

❤️پیامبر فرمود:
از غضب خدا بترس،
آنچه در آخرت است از آنچه
در دنیاست خیلی شدیدتر است،
#مبادا اگر حرف شوهرت
حقیقت دارد او را
#تکذیب کنی!
این بود که زبان زن بند آمد
یک مدتی هم توقف کرد
و گفت :
نه ؛ من خویشاوندان خودم را رو سیاه
نمی کنم
وقتی آن جمله را گفت،

❤️پیغمبر اکرم صلی الله علیه
و آله فرمود:
دیگر از این
#ساعت شما زن و شوهر
یکدیگر نیستید."
( ادامه دارد 👆)
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#ساعت_به_وقت_کربلا

🍃بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.
گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.
🍃شروع کردم به #روضه خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم.
از #کربلا و #عطش بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اکبر_امام_حسین، که لب هاش از عطش سوخته بود.
از گریه های #علی_اصغر و #مشک_پاره #ابالفضل_العباس.
معرکه ای شده بود.
🍃ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون
شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.

🍃– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست،
ایستادم
🍃دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید.

🍃دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت.
🍃دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💐(( محشری برای بی بی ))💐
🍃با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود.
🍃آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود.
کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم.
🍃با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود.
🍃مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.
🍃با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°