«به یاد میآوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوه دو میشود چهار؟»
وینستون گفت:«البته.»
- وینستون چند تا از انگشتهایم را بالا گرفتهام؟
- چهار.
- و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است ... آنگاه چند تا؟
- چهار.
کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک روی پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاق کش به ریههایش وارد میشد و چون بر میآمد، آمیخته با نالههای عمیق بود. با هم فشردن دندانها هم نمیتوانست جلو نالههایش را بگیرد. او براین که همچنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او نگریست. اهرم را عقب کشید. این بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار.
عقربک روی شصت قرار گرفت.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار، چهار! میخواهی بگویم چندتا؟ چهار!
عقربک حتما از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهره عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش به سان ستونهایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته، اما بیهیچ شبههای چهارتا بودند.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار! بس کن، بس کن! چرا این قدر عذابم میدهی؟ چهار، چهار!
- وینستون، چند تا انگشت؟
- پنج، پنج، پنج!
- نه، وینستون، این طوری فایده ندارد. دروغ میگویی. همچنان در فکر چهار هستی. لطفا، چند تا انگشت؟
- چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن، درد را بس کن!
- وینستون، نوآموز تنبلی هستی.
وینستون هق هق کنان گفت: «چه چاره کنم؟ چطور میتوانم چیزی را که در مقابل چشمم است، جور دیگری ببینم؟ دو به علاوه دو میشود چهار.»
- گاهی. گاهی میشود پنج. گاهی میشود سه. گاهی میشود همه آنها با هم. باید بیشتر سعی کنی. عاقل شدن آسان نیست.
#1984
#جورج_اورول #صالح_حسینی@jamaat_e_taatil