کمک نمیکنید؟دیروز نزدیکهای ظهر زنگ گوشیام به صدا درآمد. چون گوشی کنارم بود، با یک نیمنگاه به صفحه نمایشش دیدم شماره ثابت است و پیششماره تهران را یدک میکشد. اینروزها وقتی گوشیام با پیش شماره تهران به صدا در میآید اغلب اوقات حدسم این است که از این تبلیغات گویاست.
اینبار که پیششماره را دیدم، بهخودم گفتم جواب نده فرزانه باز تبلیغات گویاست. ولی گفتم جواب میدهم، شاید کسی کارم داشته باشد. اگر گویا بود، بلافاصله قطع میکنم. گوشی را جواب دادم، اول صدایی نیامد، منتظر بودم که «گویا» حرفهایش را شروع کند که خانمی پشتِ خط بود. جا خوردم. نه گویا نبود.
-الو
-الو، بفرمایید
-من از موسسه خیریهِ فلانی زنگ میزنم.
چون متوجه نام موسسه و حرفهای اول گوینده پشت خط نشدم. گفتم:
-میشه بگید از کدوم خیریه؟
-من از خیریه ... تماس میگیرم. میشه کمک کنید. ما میخوایم به خونوادهای کمک کنیم که طرف خونه نداره. و تنهایی خونواده رو میگردونه. مریضه و... .
همینطور چند مورد را پشتسرهم ردیف کرد. همینطور که خانمِ داشت صحبت میکرد. پیش خودم گفتم چرا باید به موسسهای که نمیشناسم کمک کنم. این نمیشه که هر کی گوشی دستش بگیره و بگه ما از موسسه فلانی هستیم، کمک کنید. کمی مکث کردم و گفتم:
-نه خانم کمک نمیکنم، من خودم به یه موسسه خیریه دیگهای کمک میکنم.
-پس کمک نمیکنید؟ با تأکید هم این جمله رو گفت.
- نه ممنونم
-باشه، ممنونم
گوشی را قطع کردم. چند ثانیه بعد باز گوشیام به صدا درآمد. همان شماره بود. جواب دادم. مثل تماس قبلی خانمِ شروع کرد به صحبت بدون توجه به مخاطبی که تکراری بود.
-الو سلام من از موسسه خیریه فلانی هستم.
-خانم من چند لحظه پیش باهاتون صحبت کردم، گفتم که قصدی برای این کار ندارم.
-آهان، بله متوجه شدم، عذر میخوام.
شماره را بدون اینکه متوجه شود، تکرارکرده و تماسگرفته بود. کاری به درست و غلط کار ندارم.
خلاصه معذرت خواست و تماس را قطع کردم. گذشت.
امروز نزدیک ظهر از فروشگاهی خرید کردم. وقتی خانه آمدم و لیست خرید را از طریق رسیدِ فروشگاه چک کردم. دیدم بین خریدهایم، بهجای اینکه 3 بسته اسکلت مرغ را حساب کنند، فروشنده پشت پیشخوان هزینه 2 بسته اسکلت مرغ را در رسید ثبتکرده، در حالی که من 3 بسته اسکلت مرغ برداشته بودم. گفتم بعدازظهر موقع بیرونرفتن به آن فروشگاه سر میزنم و ماجرا را میگویم.
همینطور هم شد. عصر رفتم فروشگاه و فروشندهِ صبحی که آقا بود، پشت پیشخوان نبود. بهجایش خانم بود. نوبت ایستادم. بعد از جند نفر که نوبت به من رسید. رسیدِ خرید را از کیفم درآوردم و ماجرا را گفتم.
-سلام، من نزدیک ظهر ازتون خرید کردم و باقی ماجرا را گفتم.
خانمِ رسید را چک کرد و پرسید:
-یعنی ازتون حساب نشده؟
-نه، الان هم اومدم پرداخت کنم.
خلاصه هزینه یک اسکلت مرغ را پرداخت کردم. فروشنده پیشخوان در ادامه از اینکه وقت گذاشتم و همان روز آمدم، از همه مهمتر اطلاع دادم، کلی تشکر کرد.
در آن لحظه وقتی از فروشگاه خارج شدم، پیش خودم گفتم نیاز نیست به یک یا چندین خیریه کمک کنیم. اصلا کمک هم نکردیم، نکردیم. حداقل طی روز، مشکلی برای کسی ایجاد نکنیم. حتا در اطرافمان اگر برای کسی مشکلی بهوجود آمد، هر طور میتوانیم برطرف کنیم.
در این افکار غرق بودم که به چراغ قرمز رسیدم. لحظه مجوزِ عبور عابرین پیاده از خیابان بود. من و چند نفر هم جزو عابرین پیاده بودیم. همه ماشینها و وسایل نقلیه دیگر به محض قرمزشدن چراغ راهنما متوقفشدن، به جز یک موتور سوار که بیتوجه به چراغ قرمز در همان لحظه گازش را گرفت و با چنان سرعتی رفت که انگار تحت تعقیب بود. یکی نبود بگه آقا چه خبرتِ.
✍🏽#فرزانه_کردلو🌐#جهان_فکر📝#یادداشت_روزانه 🆔@jahannfekr