〇🍂
🍂
[ داستان پیوپرتک از #آفاق_شوهانی ]
همتا
تو کجایی؟
مرا هر کجا که بخواهی میتوان دید، اما من به پیرزن قولهایی دادهام؛ در قصهاش جنگجویی هستم که باید ناخدا و کشتیاش را به آتش بکشم. پیرزن میگفت: «ناخدا همخوابهی زنِ جادوگر است». میگفت: «واقعیت این است که بیست سال بیشتر ندارد ولی جادوگر او را در هیأت پیرزنی در مرز «سارو» و «هاروسکین» رها کرده است». میگفت: «چون ناخدا عاشق من بود و میخواست با من ازدواج کند».
جادوگر تیرانداز زبردستی بود که در هفت جنگ پیاپی دشمن را به ورطهی هلاکت نشانده و نشان عقرب از ناخدا گرفته بود. ناخدا بعد از هفت حماسه یک دل نه صد دل عاشق جادوگر شده و او را به کابین خود برده بود. پیرزن میگفت: «جاشوان در جنگ «هاروسکین» پدر و برادرم را کشتند. زیبایی من فریبشان داد، اسیرم کردند تا با تقدیم من به ناخدا جاه و مقام و هدیه بگیرند. ناخدا غرق زیباییام شد دل باخت مرا معشوق و انیس خود خواند و از آن زمان به بعد حرمت جادوگر را نگه نداشت و او را از کابین خود به طبقات زیرین کشتی فرستاد. اندوه و بغض و حسادت وجود جادوگر را فراگرفت و با انگشت اشاره مرا به شکل پیرزنی بر سطوح بیرونی کابین کشید. سر و صورت و امعا و احشای مرا بر نقشام حک کرد و بعد دادوفریاد سر داد و به ناخدا گفت: «سرورم شما خواب بودید. پری دریایی خود را به آبها سپرد و حتم دارم تاکنون جان باخته است». ناخدا تعجب کرد و با شک و تردید به جادوگر نگاه کرد. جادوگر گفت: «این پیرزن شاهد اتفاقیست که افتاده است، آی پیرزن به راستی و درستی سخن بگو».
من که تازهتازه با دستهای جادوگر جان گرفته بودم گیج و منگ و بیاختیار گفتم: «بله ناخدای زمین و آسمانها! شاهماهی تو به دریای بیکران پیوست. من آشپز پیر کشتیات در پایینترین طبقهی کشتی هستم که برای هواخوری به عرشه آمدهام». جادوگر پردهای پیش چشم ناخدا کشید و پیرزن را از کشتی دور کرد. پیرزن آوارهی کوه و بیابان شد و پس از سالها سر از قصهی درآوَرْد که من رهگذر آن قصهام و اکنون تن به خواستهی پیرزن دادهام و برای به آتش کشیدن کشتی ناخدا و شکستن طلسم جادوگر لشکر و سلاح تدارک میبینم. مرا دوباره به زودی خواهی دید.
📕●از کتاب: «چت» / نشر: #شالگردن
🔺لینک خرید این کتاب از سایت نشر شالگردن↓
http://Shalgardanpub.com
#جهان_شعر_و_ترجمه
〇🍂🆔 @jahan_tarjome