〇🍂
🍂
دکمهات نفس میکشید
که نه قرمز بود
نه صورتی
و از همان ابتدا
چشمها - همه - با خشمشان به من اشاره میکردند
دکمه را بستم
و متهم شدم
باز کردم
و به من تهمتِ سنگینتری زدند
نادیده گرفتم
و البته آنهمه تهمت ادامه داشت
که این دکمه را - ای خدا! - مگر به سرنوشتِ من دوخته بودند؟
مشکلام را نه به سوزن
نه به نخ
به قیچی گفتم
نفسام رفت و... مدتی پیدا نبود
صدایی از راه رسید
و مرا تکان داد
وای! دکمهات روی زمین افتاده بود!
پیش رفتم
دکمهات را برداشتم
بوسیدم
و بردم به جرزِ کدام از دیوارها سپردم؟
■
شاعر: #ابوالفضل_پاشا
📕●از کتاب: #آن_جا_که_هزاران_بنفش |
نشر: #کتاب_هرمز (یازدهمین کتاب از #فروست_کتاب_های_هفتاد)
#جهان_شعر_و_ترجمه
〇🍂🆔 @jahan_tarjome