اثر برگزیده مسابقه
#به_صرف_لبخند۳ نزدیک غروب شده بود رفقای جهادی سخت مشغول کار بودن من داخل تیم رسانه بودم وایساده بودم حسینه تا رو محتوا های تیم رسانه کار کنم حواسم اصلا
به ساعت نبود
به خودم اومدم دیدم سرویس با بچه ها همگی رفتن اسکان
🤦♂فاصله استقرار تا اسکان نیم ساعت پیاده روی بود و مشکل اصلیش هم این بود که این راه یه جاده خاکی خیلی تاریک بود و کسیم از اونجا رد نمی شد و منم تا
به حال از اون مسیر پیاده رد نشده بودم چه برسه اونم تو تاریکی
😬مسئول حسینیه هم کم کم داشت چراغا رو خاموش می کرد
به بچه های اسکان زنگ زدم اونها هم وسیله نداشتن بیان دنبالم دلو زدم
به جاده و پیاده رفتم همون اولا که
به جاده نرسیده بودم با خودم می گفتم عجب کاری بود با خودم کردم الان باید وسط مسافرت تعطیلاتی باشم افتادم توی یه روستای مرزی دارم میرم داخل یه جاده تاریک اونم با لپ تاپ و وسایل دیگه حالا اونا
به هر جهت اگه یه گرگی شغالی از اونا بد تر یه آدم از خدا بی خبری
😶 جلوم ظاهر شه چیکار باید بکنم ...
هیچی دیگه هر قدمی که ور میداشتم فقط فکرای بد میومد
به ذهنم دیگه دیدم هیچ راهی جلوم نیست با سلام صلوات همینجوری زدم
به جاده تاریک
😖یکم که رد شدم دیدم که یه نفر با موتور اومد جلوم وایستاد فکر کنم از خادمای حسینیه بود چون قبلاً دیده بودمش
بنده خدا وقتی فهمیده بود که ماشین نیست منو تا اسکان ببره اومد دنبالم ما هم که از خدا خواسته بودن هر گونه تعارفی
😁 سوار شدیم و منو تا مدرسه رسوند حالا این که این حاج آقا چجوری فهمید که من پیادم و اومد دنبالم خودش برا من خیلی عجیبه
ولی همین حرکت خدا که وسط اردو جهادی برا من زد همه خستگیمو ازم گرفت و
به یه چیزی
به اطمینان رسیدم که خدا وقتی همه در ها
به روت بستس و
به غیر نامیدی و ازش کمک می خوای دستتو رد نمی کنه
😊🔵#جهاد_قلم✏️🟡#جهاد_روایت 🗣🟢#به_صرف_لبخند_۳🙃اینبار نوبت من و توست تا
#لبخند_بسازیم❤️🇮🇷 @jahadi_mums