میخواهم بگریزم و فرار کنم؛ از تو از خاطرات تو ؛ از وجود تو؛ از هرچه مربوط به تو؛ گفتم هرچه؟ چه کنم؟ این قلم را دور بریزم که به تو ختم نشود؟ این روح را بکشم که هر دم از تو دم نزند؟ این تن را بدرم که دگر به یادمان های تو همی دست نزند؟ چه کنم؟ بروم؟ گر ازین شهر و دیار گر ازین خواب و خیال گر ازین لانه و آشیان روم سرانجام از یاد من میروی؟ اصلا به من فکر میکنی؟ می اندیشی؟ در انتهای این شب های سوزان لحظه ای میپنداری گر من و تو ما میشدیم چه میشد؟ نمیگویی نه؟ اما دلربای بی رحم ؛ لیکن من هردم در پس هر غم ؛ در حزین هر ره ؛ میگویم چه میشد؟ و میدانی ؟ هیچ پاسخی نمیابم پس آری؛ میگریزم، از تو و خاطراتت از تو و آن عشقی که در دل ریشه دواندی حتی ... حتی از زندگی میگریزم؛ پایان من ؛ در حقیقت ؛ پایانی بر من ، دگر به وهم تو نیز نمیخندم ، در همین روز و لحظه تو را به خدا میسپارم و چنان از تو میگریزم که گویی هیچگاه زندگی زیبایت را سیاه نکرده بودم ...
و صادقانه بگم من دوست داشتم تو نوجوونی عشق رو تجربه کنم؛ ازین عشقا که تو نود سالگیم یادت میمونه ؛ پر از شور و هیجان و دیوونه بازیه و با خودت میگی میخوام این ادمو تا ابد نگه دارم حتی اگه از ته دلت بدونی نمیمونه
وقتی حالم بد بود نبودی وقتی مریض بودم نبودی وقتی تنها بودم نبودی وقتی بی حوصله بودم نبودی وقتی تو سختی بودم نبودی وقتی کم آورده بودم نبودی وقتی به کمک نیاز داشتم نبودی وقتی میترسیدم نبودی وقتی تنها راه نجات تو بودی هم نبودی پس تو کی بودی؟ بزار من جات جواب بدم ؛ تو هیچ وقت نبودی بهم نگو که عزیزتم؛ که الویتتم؛ البته نگران نباش ازین لحظه توهم دیگه هیچ چی من نیستی