آرزوهای برباد رفته دانشجویان افغانستانی زن در ایران
خیالت تخت!من بیشتر از آنچه که تو بدان می اندیشی رنج می برم
زهره غلامی*
کانون زنان ایرانی
این روزها جمله ای از کتاب تسخیر شد گان داستایوسکی، ذهنم را به خود مشغول کرده است: می دانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم. دنیا تمام تلاشش را می کند؛ تا مرا در شرایط او قرار دهد؛ تا به من ثابت کند که همه ی ما در تاریکی شبیه یکدیگر هستیم. نمی دانم شروع تاریکی ما از یک قضاوت شروع شد؛ یا دخالت، شایدم منفعت، هر چیزی که می تواند دلیلی برای این تاریکی باشد. من همیشه از تاریکی گریخته ام و به دنبال روزنه ای نور بوده ام. حرف های من را زنان و دختران افغانستان بیشتر درک می کنند؛ چرا که هر روز در همین تاریکی زندگی می کنند؛ چه آنهایی که در افغانستان هستند و سایه ی نفرت طالبان بر آنها سایه افکنده و چه ماهایی که به عنوان مهاجر، از همان خاک نفرین شده مان دور افتاده ایم؛ به امید فردایی بهتر که شاید هرگز آن را نبینیم.
خانم سمیرا قربانی دانشجوی رشته ی علوم اجتماعی است. او از سختی های تحصیلش می گوید: از بچه گی اشتیاق زیادی به تحصیل داشتم؛ با وجود فقر و مشکلات اقتصادی خانواده ام، به درسم ادامه دادم. از هفت سالگی برای تامین هزینه های تحصیل و فرم مدرسه و کتاب و لوازم التحریر، به کار قالی بافی رو آوردم؛ و در کنار مادرم قالی می بافتم تا خانواده ام کمتر از هزینه های مدرسه ام گلایه کنند.
هر سال را به عنوان دانش آموز ممتاز می گذراندم؛ و دوستان زیادی در مدرسه داشتم. معلم هایم از استعداد و هوشم بسیار تعریف و تمجید می کردند. همه آینده ی خوبی را برایم نوید می دادند. وقتی وارد دبیرستان شدم؛ پدرم بیماری قلبی گرفت و تحت درمان بود. وضع ما بدتر از قبل شده بود.
زمانی که دوستانم از کنکور و رتبه های آزمون هفتگی شان صحبت می کردند؛ و کتاب و سی دی های آموزشی خریداری می کردند؛ و شب و روز درس می خواندند، من دیگر توانی برای رقابت با آنها نداشتم. خانواده و فامیل همه اصرار داشتند؛ تا ترک تحصیل کنم؛ اما دلم هرگز راضی به این کار نبود؛ چرا که تمام خوشی های من، همان مدرسه و کتاب هایم بود. برای اینکه از پس هزینه ها و مخارج زندگی مان بر بیایم؛ یک قالی گل ابریشم نه متری برپا کردم که بافتنش را شروع کنم. هر کس به نقشه ی قالی نگاه می کرد؛ از شلوغی و سختی بافتش وحشت می کرد. چون مزد خوبی داشت؛ ریسک بافتن آن را قبول کرده بودم. مادرم به کارهای خانه و گره زدن ریشه ی قالی که مزد چندانی نداشت؛ مشغول بود. من هم بعد از مدرسه تا نیمه های شب قالی می بافتم؛ و دیگر هیچ وقتی برای درس خواندن و انجام تکالیف نداشتم؛ همین باعث شد افت تحصیلی کنم.
دوستانم حالا با دید تحقیر و دانش آموز کند ذهن، به من نگاه می کردند. سال بعد دوباره تلاشم را بیشتر کردم و معدلم را افزایش دادم. زمانی که بچه ها در تابستان، کتاب ها را بیشتر از ده بار مرور کرده بودند. من حتی یکبار هم نتوانسته بودم؛ تا یک صفحه از آن را بخوانم؛ در عوض دو دوخت از آن قالی را بافته بودم؛ و شماره ی چشمم دو نمره بیشتر شده بود. سیزده روز تعطیلات عید را که به آن ایام طلایی می گفتند، بچه ها درس ها را مرور می کردند؛ و تمرین تست سرعتی انجام می دادند. از کتاب های آموزشی و کار مختلف صحبت می کردند؛ از تفریحات و برنامه های استخر و ورزش، تا استرس کنکور را کمتر کنند. من آن ایام طلایی را در حال بافتن قالی بودم.
در نهایت دانشگاه پیام نور در رشته ی علوم اجتماعی قبول شدم؛ همان را غنیمت شمردم. هزینه های دانشگاه زیاد بود. از همان ترم اول به ما بچه های اتباع گفتند باید کارهای مربوط به روادید تحصیلی مان را انجام دهیم؛ و خبر نداشتیم که این روادید خود یک هفت خوان رستم است. از هزینه هایش بگیر تا رفتن هر چند روز یکبار، به محل امور اتباع ، ستاد مرکزی پیام نور و امور دانشجویی در دانشگاه اصفهان و بعد آن همه دوندگی حالا باید برای گرفتن پاسپورت و باطل کردن کارت آمایش مان به سفارت و وزارت علوم و امور دانشجویی تهران می رفتیم ؛و این هزینه ی دیگری بود که باید می پرداختیم. بیشتر دوستان افغانستانی ام دوست نداشتند؛ کارت اقامت شان را که از اعتبار و مزیت های بیشتری برخوردار بود؛ را باطل کرده وبه جای آن پاسپورت بگیرند؛ که هزینه صدور و تمدید آن را باید، سالانه به دلار پرداخت می کردیم.
در آخر هم یک سفر اجباری برای تکمیل این روادید تحصیلی مان به افغانستان رفتیم؛ با وجود آن که امنیت چندانی وجود نداشت و در جای جای افغانستان انتحاری رخ می داد. علاقه به درس باعث شده بود؛ که کم نیاوریم؛ و هر خان را پشت سر بگذاریم. در این زمان همکلاسی های ایرانی مان مشغول درس خواندن و پاس کردن واحد های درسی شان بودند. و ما مثل حضرت هاجر، به این شهر آن شهر می دویدیم.