عزیز دور از دستها گاهی پشت پنجره میایستم و دلم میخواهد اشکهای ابر را پاک کنم ، دستم نمیرسد. غصهام میشود از این ناتوانی. آن وقت پنجره را باز میگذارم و یک گوشه مینشینم تا برای باد آغوش ببافم. شاید اگر روزی ایستاده بودی و باد در آغوشت گرفت به خاطر بیاوری که تنها نیستی.