🔹بخشهایی از کتاب «منگی»
🔹(بخش اول)
«...روال عادی اینجا، یه سری داد و فریاده که تو رودخونههای خون غرق میشن، تکونهای شدید و لرزیدنها، چشمهایی که از کاسه درمیآن، زبونهایی که آویزون میشن، بهمنهای دلوروده، سرهایی که قل میخورن، گاوهایی که پوستشون مثل موز کنده میشه، خوکهای رنگپریده که نصف بیشترشون شقه شده، و حیوونهایی که از پا آویزون شدهن، پشتسر هم میآن و هی کوچیکتروکوچیکتر میشن، و ما، صورتمون پرِ خون و چکمههامون پرعرق، سخت کار میکنیم، وول میخوریم، داد میزنیم، گاهی وقتها بلندتر از حیوونها، به هم فحش میدیم یا چیزی شبیه فحش، واسه لاشهها از ته دل آوازهای اپرایی میخونیم، واسه خوکها ترانههای رکیک، وقت نفس کشیدن نداریم، باید ریتم رو حفظ کنیم، سرهامون تو دلورودهها، دستها زیرورو میکنن و کاردها میبُرن.
دلم نمیخواد دقیقاً از کاری حرف بزنم که کل روز، وسط این کابوس انجام میدم. دلم نمیخواد از روی کاری که میکنم دربارهم قضاوت بشه. تازه، راستش، دیگه خودم هم درست نمیدونم دارم چیکار میکنم. خیلی وقته دارم این کارو چشمبسته انجام میدم. هرچی باشه، من که تا حالا آزارم به یه مگس هم نرسیده، همیشه اونا رو خیلی آروم تا دم پنجره همراهی کردهام و حتی یهدونهشون رو هم له نکردهم، نمیشه گفت تو رویای همچین کاری بودم. ولی آدم که نمیتونه همیشه انتخاب کنه. بههرحال، باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.
البته اینجا همه هم بدبخت نیستن، باید حقیقت رو گفت. همه اتفاقی اینجا به گِل ننشستهن. همکارهایی دارم که همیشه آرزو داشتهان با حیوونها سروکار داشته باشن، این تو خونشونه، ذوق این کارو دارن. همون پسرهایی که حتی قبلِ اینکه راه رفتن رو یاد بگیرن پاهای ملخها رو میکَندن، با نیم وجب قد، گنجشکها رو با تیروکمون میزدن. تو نوجوونی، با خودشون ورنمیرفتن، بیشتر دوست داشتن سر گربهها رو بِبُرن. امروز، اونها حسابی شکوفا شدن، و کارشون رو با همهی طلاهای دنیا هم عوض نمیکنن.
آدمهای دیگهای رو هم میشناسم که واقعاً واسه این کار ساخته نشدهن، این مثل روز روشنه. روزهای اول کارشون یادمه که زورکی میاومدن و مثل یه تیکه سنگ غمگین بودن. به اندازهی گاوها دلم براشون میسوخت. با اینهمه، حتی اونا هم دستآخر عادت کردن. حالا با یه برقی تو چشمهاشون زودتر از همه میآن، تو رختکن آواز میخونن، و فقط شب تعطیلاته که دلمرده میبینیشون. همون آدمهایی که روزهای اول با کارشون کلی مشکل داشتن، یواشکی گریه میکردن، یه گوشه بالا میآوردن، الان با کارشون حال میکنن، و اگه امکان داشت حاضر بودن سه شیفت تو روز کار کنن، حتی مجانی، چرا که نه؟ کشتارگاه آدم رو مرد بار میآره.
با همهی اینا، آدمهایی که از کارشون لذت میبرن، زیاد نیستن. بیشتر ما، از همون دقایق اول صبح، منتظر وقت استراحت میمونیم که انگار آتشبسه. بعد منتظر آخر شیفت کاری و آخر هفته میمونیم، مثل دریانوردهایی که منتظر خشکی میمونن.
...مشکل این سالن، پنجرهی بزرگشه که به کل کشتارگاه دید داره. آدم نمیتونه منظرهی کشتار و رژهی بزرگ لاشهها رو نبینه.
...اگه کسی رو نداشتم که یهکم باهاش حرف بزنم، شاید خیلی وقت پیش خُل میشدم. همیشه همین رو به خودم میگم. شاید از دخترهای تو پوستر خواستگاری میکردم، عاشق یه مادهگاو جوون میشدم، صاحب یهعالمه گوساله میشدیم -همهشون هم شبیه پدرشون. تموم روز صدای خوک درمیآوردم، خون یه همکارو میریختم تا ببینم چهجوریه، یا چه میدونم، کلی کار دیگه. نمیشه فهمید، ولی بههرحال، اولین آدمی نبودم که بالا پایین میشه، و این هیچ هم عجیب نبود، با این چیزهایی که هرروز تحمل میکنیم.
⏬ادامه دارد...@IranVEG